عضو هشتم
عضو هشتم
( تا ابد به یادم موند)
پارت پانزدهم
نامجون: باشه ... یه جوری سعی میکنم شماره خواهرشو ازش بگیرم
شوگا: بیا بریم بیرون بهمون شک میکنن
تا رفتیم تو سالن همه شروع کردن به ذوق کردن
جین: چرا نگفتی به آت اعتراف کردی؟
نامجون: ات تو گفتی ؟
ات: از دهنم در رفت ببخشید 😊
نامجون: ن... نه فدا سرت
جیمین: اووو در نزدیکی شاهد لاس زدن های نامجون و ات باهم هستیم
نامجون: ات یه لحظه میای
ات: آره
.
.
ات: بله
نامجون: خوبی ؟چیزی شده ؟
ات: چیز خاصی نیست با خواهرم دعوام شد الان
نامجون: براچی ؟
ات: چیزی نیست ولش کن دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنم
نامجون: اهان
ات: خب چیکارم داشتی ؟
نامجون: ه..هیچی چیز مهمی نبود
ات: بگو دیگه
نامجون: نه ولش کن
ات: باشه اجبارت نمیکنم هروقت خواستی بگو
رفتم تو اتاق یکم دراز بکشم اما تا نشستم دوباره حالت تهوع گرفتم واقعاً دیگه خسته شدم
همون موقع در باز شد گل اومد آقای نامجون خوش اومد
با سینی پر از غذا اومد به به
نامجون: بیا بخور یکم جون بگیری صبح تا حالا هیچی نخوردی
با اینکه حالم بد بود ولی هر جوری بود تا ته غذامو خوردم
ات: چقدر آروم میخوری تو
نامجون: خب من سیرم
ات: مجبوری باید بخوری
نامجون:باشه
نامجونم بلاخره غذاشو خورد بلندشدم که سینی رو ببرم اما سریع سینی رو از دستم کش رفت
نامجون: خودم می برم تو مریضی استراحت کن
ات:مریض کجا بود انقدر لوسم نکن 😂
نامجون: هرچی که باشی اما باید استراحت کنی
ات:چشم دوست پسرم
یک هفته بعد
واقعا دیگه حالم بد بود بعد از کلی سرچ های پی در پی تنها به یه نتیجه رسیدم.....برم تست حاملگی بدم
اگه مثبت باشه باید خودمو بکشم واقعاً
ات: من رفتم بیرون
نامجون: ات من باید یه چیزی بگ...
ات: بزار برا بعد الان کار دارم
سریع سوار ماشین شدم روندم به سمت داروخانه و یه بیبی چک گرفتم و رفتم همونجا ( بله دیگه مراحل تست)
یک ربعی گذشت با استرس دستمو به سمت بیبی چک بردم و برای لحظه ای همه جا ایستاد
انگار همه جا با کنترل من بود
هوا توهم رفت و بارون شدیدی گرفت همه جا صدای رعد و برق بود و من از شدت شک هیچی نمیتونستم بگم
فقط همین جوری که بیبی چک دستم بود شروع کردم به رانندگی ولی واقعا جونی نداشتم برای فشار دادن پدال پس ماشینو همونجا پارک کردم
حال راه رفتنم نداشتم ولی الان شاید تنها چیزی که یکم حالمو خوب کنه و به حرفام گوش بده بارون باشه
با گوشی توی جیبم و بیبی چک توی دستم راه میرفتم به سمت خونه ای که نمیدونم واقعاً باید برم یا نه دیگه میتونم تو چشم نامجون نگاه کنم یا نه
فکر کن بفهمی دوست دخترت حاملس از رفیقت یا رفیقات نمیدونم واقعاً نمیتونم درکش کنم ولی هرچی هست حس بدیه
بلاخره با قیافه ای شبیه به موش آب کشیده به خونه رسیدم
( تا ابد به یادم موند)
پارت پانزدهم
نامجون: باشه ... یه جوری سعی میکنم شماره خواهرشو ازش بگیرم
شوگا: بیا بریم بیرون بهمون شک میکنن
تا رفتیم تو سالن همه شروع کردن به ذوق کردن
جین: چرا نگفتی به آت اعتراف کردی؟
نامجون: ات تو گفتی ؟
ات: از دهنم در رفت ببخشید 😊
نامجون: ن... نه فدا سرت
جیمین: اووو در نزدیکی شاهد لاس زدن های نامجون و ات باهم هستیم
نامجون: ات یه لحظه میای
ات: آره
.
.
ات: بله
نامجون: خوبی ؟چیزی شده ؟
ات: چیز خاصی نیست با خواهرم دعوام شد الان
نامجون: براچی ؟
ات: چیزی نیست ولش کن دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنم
نامجون: اهان
ات: خب چیکارم داشتی ؟
نامجون: ه..هیچی چیز مهمی نبود
ات: بگو دیگه
نامجون: نه ولش کن
ات: باشه اجبارت نمیکنم هروقت خواستی بگو
رفتم تو اتاق یکم دراز بکشم اما تا نشستم دوباره حالت تهوع گرفتم واقعاً دیگه خسته شدم
همون موقع در باز شد گل اومد آقای نامجون خوش اومد
با سینی پر از غذا اومد به به
نامجون: بیا بخور یکم جون بگیری صبح تا حالا هیچی نخوردی
با اینکه حالم بد بود ولی هر جوری بود تا ته غذامو خوردم
ات: چقدر آروم میخوری تو
نامجون: خب من سیرم
ات: مجبوری باید بخوری
نامجون:باشه
نامجونم بلاخره غذاشو خورد بلندشدم که سینی رو ببرم اما سریع سینی رو از دستم کش رفت
نامجون: خودم می برم تو مریضی استراحت کن
ات:مریض کجا بود انقدر لوسم نکن 😂
نامجون: هرچی که باشی اما باید استراحت کنی
ات:چشم دوست پسرم
یک هفته بعد
واقعا دیگه حالم بد بود بعد از کلی سرچ های پی در پی تنها به یه نتیجه رسیدم.....برم تست حاملگی بدم
اگه مثبت باشه باید خودمو بکشم واقعاً
ات: من رفتم بیرون
نامجون: ات من باید یه چیزی بگ...
ات: بزار برا بعد الان کار دارم
سریع سوار ماشین شدم روندم به سمت داروخانه و یه بیبی چک گرفتم و رفتم همونجا ( بله دیگه مراحل تست)
یک ربعی گذشت با استرس دستمو به سمت بیبی چک بردم و برای لحظه ای همه جا ایستاد
انگار همه جا با کنترل من بود
هوا توهم رفت و بارون شدیدی گرفت همه جا صدای رعد و برق بود و من از شدت شک هیچی نمیتونستم بگم
فقط همین جوری که بیبی چک دستم بود شروع کردم به رانندگی ولی واقعا جونی نداشتم برای فشار دادن پدال پس ماشینو همونجا پارک کردم
حال راه رفتنم نداشتم ولی الان شاید تنها چیزی که یکم حالمو خوب کنه و به حرفام گوش بده بارون باشه
با گوشی توی جیبم و بیبی چک توی دستم راه میرفتم به سمت خونه ای که نمیدونم واقعاً باید برم یا نه دیگه میتونم تو چشم نامجون نگاه کنم یا نه
فکر کن بفهمی دوست دخترت حاملس از رفیقت یا رفیقات نمیدونم واقعاً نمیتونم درکش کنم ولی هرچی هست حس بدیه
بلاخره با قیافه ای شبیه به موش آب کشیده به خونه رسیدم
- ۱۴.۷k
- ۰۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط