★سختی★
★سختی★
پارت ۲....
بوسه سبکی روی پیشونی خواهرش کاشت و به سمت آشپزخونه رفت.
نمیخواست آخرین فرصت رو برای بودن با تنها و عزیزترین شخص زندگیش از دست بده.
بعد از چیدن میز صبحانه دوباره به سمت خواهرش رفت.
_هی جیهیون چقدر میخوابی دختر!
تمام سعیشو کرد بغض توی صداش مشخص نباشه.
لبخندی زد و موهایی که روی صورت دختر بود رو کنار زد، اونقدر صورت زیباشو نوازش کرد تا بالخره چشمای قشنگشو دید.
_صبحت بخیر
دخترک به محض شنیدن صدای برادرش اونو به آغوش کشید و لرزش شونه های کوچیکش به جونگکوک فهموند که بازم خواهر کوچیکش داره گریه میکنه.
_هی جی!
دخترکو از خودش فاصله داد تا به صورت زیباشو نگاه کنه.
_ چرا گریه میکنی؟!
جیهیون با دیدن لبخند برادرش اشکاشو پاک کرد.
×قول میدم دیگه گریه نکنم
خواهرشو به سینش چسبوند و بوسه کوچیکی به موهاش زد.
_آفرین ،منم قول میدم زود برگردم هوم؟!
جیهیون تکون آرومی خورد و بی صدا توی آغوش برادرش فرو رفت.
***
با اصرار زیاد بالاخره تونست خواهر کوچیکش راضی کنه که توی خونه بمونه.
میدونست که قلب خواهرش توانایی دیدن اتفاقات امروز رو نداره .
شاید چون از راز بزرگ برادرش خبر نداشت!
همه جوونای ۱۸ ساله روستا به همراه خانواده هاشون توی میدون اصلی حضور داشتن.
ادامه دارد...
حمایت فراموش نشه کوچولوعا 😁❤
پارت ۲....
بوسه سبکی روی پیشونی خواهرش کاشت و به سمت آشپزخونه رفت.
نمیخواست آخرین فرصت رو برای بودن با تنها و عزیزترین شخص زندگیش از دست بده.
بعد از چیدن میز صبحانه دوباره به سمت خواهرش رفت.
_هی جیهیون چقدر میخوابی دختر!
تمام سعیشو کرد بغض توی صداش مشخص نباشه.
لبخندی زد و موهایی که روی صورت دختر بود رو کنار زد، اونقدر صورت زیباشو نوازش کرد تا بالخره چشمای قشنگشو دید.
_صبحت بخیر
دخترک به محض شنیدن صدای برادرش اونو به آغوش کشید و لرزش شونه های کوچیکش به جونگکوک فهموند که بازم خواهر کوچیکش داره گریه میکنه.
_هی جی!
دخترکو از خودش فاصله داد تا به صورت زیباشو نگاه کنه.
_ چرا گریه میکنی؟!
جیهیون با دیدن لبخند برادرش اشکاشو پاک کرد.
×قول میدم دیگه گریه نکنم
خواهرشو به سینش چسبوند و بوسه کوچیکی به موهاش زد.
_آفرین ،منم قول میدم زود برگردم هوم؟!
جیهیون تکون آرومی خورد و بی صدا توی آغوش برادرش فرو رفت.
***
با اصرار زیاد بالاخره تونست خواهر کوچیکش راضی کنه که توی خونه بمونه.
میدونست که قلب خواهرش توانایی دیدن اتفاقات امروز رو نداره .
شاید چون از راز بزرگ برادرش خبر نداشت!
همه جوونای ۱۸ ساله روستا به همراه خانواده هاشون توی میدون اصلی حضور داشتن.
ادامه دارد...
حمایت فراموش نشه کوچولوعا 😁❤
۸۳۷
۲۰ مهر ۱۴۰۳