پارت51
#پارت51
سرشو تکون داد بی توجه به مامان و حسام از آشپزخونه بیرون اومدم رفتم تو اتاقم.
در رو بستم یه گوشه نشستم بد جور حوصله م سر رفته بهتره به تینا زنگ بزنم.
گوشی رو از رو میز برداشتم رفتم تو لیست مخاطبین شماره تینا رو گرفتم.
یه بوق، دو بوق و... داشتم قطع میکردم که صدای گرفتشو شنیدم.
تینا: بله؟!
مهسا: به به تینا خانوم میخواستی جواب ندی؟
چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت: وای مهسا تویی؟! کجا بودی این مدت! اون شب چه اتفاقی برات افتاد؟
مهسا: یه نفس عمیق بکش آروم آروم سوال بپرس، تلفنی نمیشه چیزی بهت بگم میام پیشت همه چی برات تعریف میکنم.خودت خوبی چیکارا میکنی؟
تینا: هه من! داغونم فکر کنم خاله نرگس برات همه چیز رو تعریف کرده نه؟
مهسا: اره، هنوزم تو شوک کاری هستم که انجام دادی این کار از تو بعید بود.
چنددقیقه هیچی نگفت: خودمم نمیدونم چرا این کار کردم واقعا نمیدونم تو شوکم، من کاری کردم که پدرم ازم متنفر شه. من زندگی مو نابود کردم!
واقعا نمیدونستم چی بهش بگم اشتباه کرد واقعا اشتباه بزرگی کرد که گول یه اشغال رو خورد.
مهسا: حالا خودتو ناراحت نکن بعدا باهم حرف میزنیم الان باید برم بوس بوس بای
بدون اینکه بهش اجازه حرف زدن بدم قطع کردم نمیخواستم بیشتر از این باهاش حرف بزنم چون با تکرار اون خاطرات تو ذهنش بیشتر ناراحت میشدم
با تعجب به تینا نگاه کردم که لاغر تر از قبل شده بود با قدم های آروم سمتم میومد با نزدیک تر شدنش از جام بلند شدم. تو دو قدمیم وایستاد.
تینا: سلام خواهری خوبی؟
یه لبخند بهش زدم بغلش کردم: من خوبم تو چطوری؟
از بغلم بیرون اومد: نه بدم نه خوب!
باهم رو نیمکت ها نشستیم هر دو تو سکوت به بچه هایی که در حال بازی بودن نگاه کردیم. بعد از چند دقیقه تینا سکوت رو شکست.
تینا: خب نگفتی بعد از اون مهمونی کجا رفته بودی!
به نیم رخش نگاه کردم: یعنی تو نمیدونستی؟!
تینا: نه! چی رو باید بدونم!
سری تکون دادم شروع کردم به تعریف کردن اتفاقات دوماه پیش با تموم شدن حرفم تینا دستمو گرفت سرشو پایین انداخت ناراحت گفت:
مهسا منو ببخش بخدا نمیخواستم اینجوری شه تقصیر من بود نباید تو رو به اون مهمونی میبردم اصلا نباید خودمم میرفتم اون مهمونی عالم نابود شدن زندگیمون بود شرمندم!
یه فشار به دستش دادم: دختر جون گذشته ها گذشته ما باید به فکر آیندمون باشیم هر چی تو گذشته بوده بذار بمونه، باید سعی کنیم آیندمونو زیبا بسازیم!
سرشو بلند کرد بهم نگاه کرد: اما من دیگه هیچ آینده ایی ندارم من با دستای خودم آیندمو خراب شد
مهسا: هیس باشه تمومش کن! راستی چرا نمیری بکارتو ترمیم کنی؟!
به نگاه بهم انداخت: به خاله نرگس گفتم، گفت میره که با، بابام حرف بزنه! چه فایده با ترمیم کردن هم بابام هیچ وقت منو نمیبخشه.
مهسا: درسته ازت دلگیره درسته به زبون آورده که دختری مثله تو نداره اما هیچ وقت نمیتونه تورو ترک کن چون تیکه ایی از گوشت و خونه شی!
دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره یه روزی تورو میبخشه هر چند که کمرشو شکسته باشی ولی یه روزی تورو میبخشه مطمئن باش.
تینا: مطمئنم اون روز، روز مرگ منه.
ناراحت نگاهش کردم: هیس بسه دیگه صحبت کردن در این مورده بسه.
تینا: خب در مورد چی حرف بزنیم؟
مهسا: اوم یعنی چی چیز میگم ولی به کسی نگو!
کنجکاو گفت: باشه.
مهسا: تینا حس میکنم یه نفر رو دوست دارم.
بعد از تموم شدن حرفم به تینا نگاه کردم اول تعجب کرد اما بعد با خوشحالی گفت:جدییییی؟ بگو بیینم این مرد بدبخت کیه؟
مهسا: وا چرا بدبخت اتفاقا اگه بدونه من دوستش دارم خوشبخت ترین مرد رو زمینه!
تینا: بله بله!
سرشو تکون داد بی توجه به مامان و حسام از آشپزخونه بیرون اومدم رفتم تو اتاقم.
در رو بستم یه گوشه نشستم بد جور حوصله م سر رفته بهتره به تینا زنگ بزنم.
گوشی رو از رو میز برداشتم رفتم تو لیست مخاطبین شماره تینا رو گرفتم.
یه بوق، دو بوق و... داشتم قطع میکردم که صدای گرفتشو شنیدم.
تینا: بله؟!
مهسا: به به تینا خانوم میخواستی جواب ندی؟
چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت: وای مهسا تویی؟! کجا بودی این مدت! اون شب چه اتفاقی برات افتاد؟
مهسا: یه نفس عمیق بکش آروم آروم سوال بپرس، تلفنی نمیشه چیزی بهت بگم میام پیشت همه چی برات تعریف میکنم.خودت خوبی چیکارا میکنی؟
تینا: هه من! داغونم فکر کنم خاله نرگس برات همه چیز رو تعریف کرده نه؟
مهسا: اره، هنوزم تو شوک کاری هستم که انجام دادی این کار از تو بعید بود.
چنددقیقه هیچی نگفت: خودمم نمیدونم چرا این کار کردم واقعا نمیدونم تو شوکم، من کاری کردم که پدرم ازم متنفر شه. من زندگی مو نابود کردم!
واقعا نمیدونستم چی بهش بگم اشتباه کرد واقعا اشتباه بزرگی کرد که گول یه اشغال رو خورد.
مهسا: حالا خودتو ناراحت نکن بعدا باهم حرف میزنیم الان باید برم بوس بوس بای
بدون اینکه بهش اجازه حرف زدن بدم قطع کردم نمیخواستم بیشتر از این باهاش حرف بزنم چون با تکرار اون خاطرات تو ذهنش بیشتر ناراحت میشدم
با تعجب به تینا نگاه کردم که لاغر تر از قبل شده بود با قدم های آروم سمتم میومد با نزدیک تر شدنش از جام بلند شدم. تو دو قدمیم وایستاد.
تینا: سلام خواهری خوبی؟
یه لبخند بهش زدم بغلش کردم: من خوبم تو چطوری؟
از بغلم بیرون اومد: نه بدم نه خوب!
باهم رو نیمکت ها نشستیم هر دو تو سکوت به بچه هایی که در حال بازی بودن نگاه کردیم. بعد از چند دقیقه تینا سکوت رو شکست.
تینا: خب نگفتی بعد از اون مهمونی کجا رفته بودی!
به نیم رخش نگاه کردم: یعنی تو نمیدونستی؟!
تینا: نه! چی رو باید بدونم!
سری تکون دادم شروع کردم به تعریف کردن اتفاقات دوماه پیش با تموم شدن حرفم تینا دستمو گرفت سرشو پایین انداخت ناراحت گفت:
مهسا منو ببخش بخدا نمیخواستم اینجوری شه تقصیر من بود نباید تو رو به اون مهمونی میبردم اصلا نباید خودمم میرفتم اون مهمونی عالم نابود شدن زندگیمون بود شرمندم!
یه فشار به دستش دادم: دختر جون گذشته ها گذشته ما باید به فکر آیندمون باشیم هر چی تو گذشته بوده بذار بمونه، باید سعی کنیم آیندمونو زیبا بسازیم!
سرشو بلند کرد بهم نگاه کرد: اما من دیگه هیچ آینده ایی ندارم من با دستای خودم آیندمو خراب شد
مهسا: هیس باشه تمومش کن! راستی چرا نمیری بکارتو ترمیم کنی؟!
به نگاه بهم انداخت: به خاله نرگس گفتم، گفت میره که با، بابام حرف بزنه! چه فایده با ترمیم کردن هم بابام هیچ وقت منو نمیبخشه.
مهسا: درسته ازت دلگیره درسته به زبون آورده که دختری مثله تو نداره اما هیچ وقت نمیتونه تورو ترک کن چون تیکه ایی از گوشت و خونه شی!
دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره یه روزی تورو میبخشه هر چند که کمرشو شکسته باشی ولی یه روزی تورو میبخشه مطمئن باش.
تینا: مطمئنم اون روز، روز مرگ منه.
ناراحت نگاهش کردم: هیس بسه دیگه صحبت کردن در این مورده بسه.
تینا: خب در مورد چی حرف بزنیم؟
مهسا: اوم یعنی چی چیز میگم ولی به کسی نگو!
کنجکاو گفت: باشه.
مهسا: تینا حس میکنم یه نفر رو دوست دارم.
بعد از تموم شدن حرفم به تینا نگاه کردم اول تعجب کرد اما بعد با خوشحالی گفت:جدییییی؟ بگو بیینم این مرد بدبخت کیه؟
مهسا: وا چرا بدبخت اتفاقا اگه بدونه من دوستش دارم خوشبخت ترین مرد رو زمینه!
تینا: بله بله!
۱۳.۳k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.