دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#پارت_6۴
با مشت شروع به کوبیدن در کرد.
_باز کن، د باز کن جوابت رو عملی بدم بیشعور گاو!
قهقهه‌ام که بلندتر شد دست از کوبیدن در برداشت و صدای شاکیش بلند شد:
_تو که بیرون میای.
_عه نیکا، دلت میاد؟ دم رفتنی اینجوری می‌خوای بدرقه‌ام کنی؟
انگار باز احساساتی شد که صداش بغض‌دار شد.
_من غلط کنم، از کجا معلوم خدا رو چه دیدی شاید واقعا اونجا ارباب از دست زبون درازی‌هات سر به نیستت کرد!
با چشم‌های گشاد شده به این فکر کردم که نیکا هم؟
نچ‌نچی کردم و به سمت روشویی رفتم، آبی به دستو صورتم زدم و بی‌خیال دوش گرفتن شدم فکر نکنم دیگه وقت بشه...
وارد اتاق که شدم اول نگاهی به ساعت انداختم هنوز چهار و نیم بود و فقط نیم ساعت وقت داشتم.
پس سریع مانتو شلواری که از دیشب آماده گذاشته بودم رو پوشیدم
تو آینه نگاهی به خودم انداختم و بعد از مطمئن شدن از تکمیل بودن همه چیز با برداشتن ساک کوچیکم از اتاق خارج شدم.
با وحشت نگاهی به اطراف انداختم هوا هنوز تقریبا تاریک بود.
ساکم و محکم گرفتم تو بغلم و الفرار...حالا ندو کی بدو
مثل میگ‌ میگ از باغ گذشتم و با سرعت وارد عمارت شدم.
ساک رو همونجا تو سالن انداختم و رفتم سمت آشپزخونه، وارد که شدم نگاهم افتاد به نیکا که مشغول چیدن میز بود.
سریع چاقو‌هارو از دستش گرفتم و با اخم گفتم:
_تو اینجا چکار می‌کنی؟ برو بگیر بخواب من میز و می‌چینم.
_نه بابا چه خوابی، می‌مونم تا وقتی بری.
لبخندی به محبتش زدم و گفتم:
_قربون مهربونیت برم من.
گمشویی نثارم کرد
با کمک هم میز و چیدیم.
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو• #پارت_65 با دردی که یهو تو کمر و دلم پیچید آخی ...

دلبر کوچولو• #پارت_6۶ نیکا که با سرعت ازم دور شد دولا دولا د...

دلبر کوچولو• #پارت_6۳ _دیانا، دیاناآروم چشمام و باز کردم که ...

دلبر کوچولو• #پارت_62 ناباور نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه با...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_221_تولدت مبارک دخترم! ل...

Part ¹²⁷ا.ت ویو:با صدای جونگ کوک از فکر بیرون اومدم..ا.ت:چیز...

Part ¹²⁹ا.ت ویو:مثل اینکه خودش بود..به داخل راهنمایش کردم..و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط