دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#پارت_6۳
_دیانا، دیانا
آروم چشمام و باز کردم که نگاهم خورد به نیکا، با قیافه‌ای مغموم‌ بابا سرم ایستاده بود و صدام می‌کرد.
خمیازه بلند بالایی کشیدم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
_هوم؟
با لب‌های آویزون گفت:
_پاشو الان دیگه باید حرکت کنید.
یهو یاد مسافرت امروزمون افتادم با سرعت از جام پریدم و هول زده نالیدم:
_وای چرا زودتر بیدارم نکردی، میخواستم برم حموم!
شونه‌ای بالا انداخت:
_من از کجا باید می‌دونستم میخوای بری حموم آخه.
تازه متوجه چهره ناراحت و مغمومش شدم.
دستش و کشیدم و به زور بغلش کردم و با جیغ‌جیغ گفتم:
_آخه من فدای اون قیافه میمون مانندت، دور اون چشمای زاغت بگردم نبینم ناراحت باشیا.
متوجه بغض و چونه‌ لرزونش که شدم حیرت زده نگاهش کردم و گفتم:
_نیکا یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
آب دهنش و قورت داد و گفت:
_بپرس
از خودم دورش کردم و با چشم‌های ریز شده بهش خیره شدم
_من می‌خوام بمیرم؟
_یعنی چی؟
آهسته ازش دور شدم و گفتم:
_آخه با این اداهایی که تو در میاری حس میکنم آخرین باریه که منو می‌بینی، میگم نکنه با این ارباب گوریلت دست به یکی کردین ببرین منو سر به نیست کنید؟
با حرص جیغی کشید و دوید سمتم...
_وایسا وایسا، الان سر به نیست کردن و نشونت میدم.
فرز از زیر دستش دویدم و وارد دستشویی شدم، در و که بستم قهقهه‌ام به هوا رفت.
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو• #پارت_6۴ با مشت شروع به کوبیدن در کرد._باز کن، ...

دلبر کوچولو• #پارت_65 با دردی که یهو تو کمر و دلم پیچید آخی ...

دلبر کوچولو• #پارت_62 ناباور نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه با...

دلبر کوچولو• #پارت_۶۱ به وضوح تعجب تو صورت چهار نفرشون دیده ...

^do you remember me?^

#Gentlemans_husband#season_Third#part_258قشنگ شاخ دراورده بو...

جیمین فیک زندگی پارت ۴۴#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط