اگه بدونی
#اگه_بدونی
#قسمت 6
_ اگه اجازه بدید میخوام برم دستشویی!
با خیاله راحت گفت :
_ خب برو چرا منو بیدار میکنی؟؟؟
_ اگه شما بزاری میرم
با باز شدن حصاری که برام درست کرده بود سریع پریدم بیرونو رفتم سمته دستشویی!!
قلبم تند تند میزد حتی سروش نامزدم هم انقد بمن نزدیک نبود تا حالا
دستو صورتمو ابی زدمو از دستشویی بیرون اومدم ! اشوان تو اتاق نبود!! حتما بیدار شده ...
شونه هاموبالا انداختمو به سمت کمدم رفتم باید برای اخر هفته یه لباس پیدا میکردم ....
در کمدو باز کردمو بعد از پنج دقیقه گشتن هیچ چیزه به درد بخوری پیدا نکردم!!!!!!
با نا امیدی به دیوار خیره شدم!! یه دفعه یاده پولی افتادم که مامان روز اخر با زور بهم داد فکر کنم طرفای
دویست هزار تومن بود! دوییدم سمته کیفمو با عجله پولا رو توش پیدا کردم! کاش میتونستم یه جوری
میرفتم بیرونو یه لباس میخریدم!!!!!! اره خب اشوانم گذاشت!!!!! اصلا بهش میگم فوقش یه نفرو باهام میفرسته
والا!!!! با صداش از جا پریدم :
_ صبحونه چی شد؟؟؟؟
از اتاق اومدم بیرونو یه راست رفتم سمته اشپزخونه وسایله
صبحونه رو اماده کردمو یه چاییه خوش عطرم دم کردم حالا بیا کوفت کن!!!
_ صبحونه امادس!
با صدای قدماش فهمیدم که داره میاد سمت اشپزخونه سریع دوتا فنجون برداشتمو رفتم سمته سماور
خودمو مشغول به ریختن چایی کردم .... یه لحظه واقعا حسه یه زنه متاهل بهم دست داد!
بعد از ریختن چاییا برگشتم که با دیدن نگاه خیره و جدی اشوان رو خودم یکم هول شدم! رو به روش نشستم
هنوز خیره بهم نگاه میکرد چاییشو جلوش گذاشتمو خودمم اروم سر جام نشستم ! بعد از چند لحظه
مشغوله خوردن شد منم با زور یکم از چاییمو خوردم!!!
دلم میخواست راجبه خرید باهاش حرف بزنم ولی ازش میترسیدم نمیتونستم عکس العملشو پیش
بینی کنم ... سعی کردم بدترین حالتو در نظر بگیرم " اشوان من میتونم برم بیرون؟؟؟ بلند میشه با یه
دست میزو میکوبونه تو صورتمو بلند میگه: تو خیلی غلط میکنی! گمشو از جلو چشام!!!!"
خب اونقدرا هم که فکر میکنم بد نیست!!
_ اشوان ؟
حتی با صدا زدنشم دلم میلرزید! سرشو بالا اووردو با اون چشایه جذابه مشکیش نگام کرد! "این یعنی
بنال ببینم چی میگی؟؟؟"
_ یه درخواستی دارم!
این دفعه با همون نگاهش نگاهم کردو جدی گفت:
_ توجه کردی جدیدا درخواستات زیاد شده من هنوزم همون اشوانم هیچی بینمون تغییر نکرده!
نکنه هوس کردی ثابت کنم؟!؟!؟
از روی صندلی بلند شدم که با صداش کاملا خشکم زد :
_ حرفت نصفه موند!!!
خیلی جدی گفتم :
_ دیگه نیازی به گفتنش نیست!
باز خواستم برم که صداش بلند تر تو گوشم پیچید :
_ اینو تو تعیین نمیکنی!!!
برگشتم و با جدیت گفتم:
_ من حرفامو خودم تعیین میکنم!!
همونجور که واسه خودش لقمه میگرفت سرشو به حالته مسخره تکون دادو گفت:
_ زبونتم دراز شده !
اخمامو کردم تو همو گفتم:
_ فکر نمیکنم به اندازه ی زبونه دوست دخترای تو دراز باشه!!!
یه دفعه با یه حرکت از جاش بلند شد همونجور که اروم بهم نزدیک میشد با حالت خاصی
گفت:
_ یه بار دیگه بگو
ترسیده بودمو اروم اروم عقب میرفتم ولی با پروویی گفتم :
_ حرف رو یبار میزنه ادم
اینو که گفتم رم کردو با شتاب به سمتم خیز برداشت جیغ زدم فرار کردم اما وسط راه پام به مبل گیر کردو
رو زمین ولو شدم! با شیطنت بهم خیره شد خواستم بلند شم که خیمه زد روم با همون حالت زیر گوشم
گفت :
_ کجا عروسک کار دارم باهات!
کمرم خیلی در میکرد داشت ضف میرفت از درد با ناله مشت زدم به سینشو گفتم:
_ برو کنار کمرم درد میکنه!
هیچ حرکتی نکرد و با همون حالته قبلی گفت :
_ اونم خوبش میکنم برات!
و منو با یه حرکت از رو زمین کند به سمت اتاق راهی شد .... اشکم دراومدو همراه با ناله بهش التماس
کردم :
_ تو رو خدا اشوان ..... باور کن ... باور کن کمرم درد میکنه!
_ عزیزم کمتر تقلا کن واست خوب نیست!!
با مشتام به سینش میکوبیدم
_ ولم کن دارم از درد میمیرم ...
منو اروم رو تخت گذاشت برعکس چیزی که تصور میکردم فقط کنارم نشست با حالت خاصی گفت :
_ نترس من از این شانسا ندارم!!
هنگ کرده بودم ولی کمر دردم نزاشت بفهمم چی شد
_ هنوز درد میکنه؟
این واقعا اشوانه؟!؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم
_ پاشو حاضر شو بریم دکتر
یه لبخند تمسخرامیزی زد و گفت
_ توهم برت نداره فقط نمیخوام علیل شی بمونی رو دستم!!! حالا پاشو حاضر شو!
_ نه نمیخوام برم دکتر!
اخم غلیظی کرد و گفت :
_ اینم تو تعیین نمیکنی!!
خواست بلندم کنه که انچنان جیغی زدم که یه لحظه خودمم خشکم زد
داد زدم گفتم ولم کن خودم خوب میشم
با عصبانیت بلند شدو بعد از گفتن " به درک" از اتاق رفت بیرون!!
کل شب از درد تلف شدم ! ولی بالاخره خوابم برد... صبح تقریبا نزدیکه ده بود که از خوابم بیدار شدم
اشوان نبود .... خب معلومه نبایدم باشه امروز که دیگه جمعه نیست ... شروع کردم کارای روز
#قسمت 6
_ اگه اجازه بدید میخوام برم دستشویی!
با خیاله راحت گفت :
_ خب برو چرا منو بیدار میکنی؟؟؟
_ اگه شما بزاری میرم
با باز شدن حصاری که برام درست کرده بود سریع پریدم بیرونو رفتم سمته دستشویی!!
قلبم تند تند میزد حتی سروش نامزدم هم انقد بمن نزدیک نبود تا حالا
دستو صورتمو ابی زدمو از دستشویی بیرون اومدم ! اشوان تو اتاق نبود!! حتما بیدار شده ...
شونه هاموبالا انداختمو به سمت کمدم رفتم باید برای اخر هفته یه لباس پیدا میکردم ....
در کمدو باز کردمو بعد از پنج دقیقه گشتن هیچ چیزه به درد بخوری پیدا نکردم!!!!!!
با نا امیدی به دیوار خیره شدم!! یه دفعه یاده پولی افتادم که مامان روز اخر با زور بهم داد فکر کنم طرفای
دویست هزار تومن بود! دوییدم سمته کیفمو با عجله پولا رو توش پیدا کردم! کاش میتونستم یه جوری
میرفتم بیرونو یه لباس میخریدم!!!!!! اره خب اشوانم گذاشت!!!!! اصلا بهش میگم فوقش یه نفرو باهام میفرسته
والا!!!! با صداش از جا پریدم :
_ صبحونه چی شد؟؟؟؟
از اتاق اومدم بیرونو یه راست رفتم سمته اشپزخونه وسایله
صبحونه رو اماده کردمو یه چاییه خوش عطرم دم کردم حالا بیا کوفت کن!!!
_ صبحونه امادس!
با صدای قدماش فهمیدم که داره میاد سمت اشپزخونه سریع دوتا فنجون برداشتمو رفتم سمته سماور
خودمو مشغول به ریختن چایی کردم .... یه لحظه واقعا حسه یه زنه متاهل بهم دست داد!
بعد از ریختن چاییا برگشتم که با دیدن نگاه خیره و جدی اشوان رو خودم یکم هول شدم! رو به روش نشستم
هنوز خیره بهم نگاه میکرد چاییشو جلوش گذاشتمو خودمم اروم سر جام نشستم ! بعد از چند لحظه
مشغوله خوردن شد منم با زور یکم از چاییمو خوردم!!!
دلم میخواست راجبه خرید باهاش حرف بزنم ولی ازش میترسیدم نمیتونستم عکس العملشو پیش
بینی کنم ... سعی کردم بدترین حالتو در نظر بگیرم " اشوان من میتونم برم بیرون؟؟؟ بلند میشه با یه
دست میزو میکوبونه تو صورتمو بلند میگه: تو خیلی غلط میکنی! گمشو از جلو چشام!!!!"
خب اونقدرا هم که فکر میکنم بد نیست!!
_ اشوان ؟
حتی با صدا زدنشم دلم میلرزید! سرشو بالا اووردو با اون چشایه جذابه مشکیش نگام کرد! "این یعنی
بنال ببینم چی میگی؟؟؟"
_ یه درخواستی دارم!
این دفعه با همون نگاهش نگاهم کردو جدی گفت:
_ توجه کردی جدیدا درخواستات زیاد شده من هنوزم همون اشوانم هیچی بینمون تغییر نکرده!
نکنه هوس کردی ثابت کنم؟!؟!؟
از روی صندلی بلند شدم که با صداش کاملا خشکم زد :
_ حرفت نصفه موند!!!
خیلی جدی گفتم :
_ دیگه نیازی به گفتنش نیست!
باز خواستم برم که صداش بلند تر تو گوشم پیچید :
_ اینو تو تعیین نمیکنی!!!
برگشتم و با جدیت گفتم:
_ من حرفامو خودم تعیین میکنم!!
همونجور که واسه خودش لقمه میگرفت سرشو به حالته مسخره تکون دادو گفت:
_ زبونتم دراز شده !
اخمامو کردم تو همو گفتم:
_ فکر نمیکنم به اندازه ی زبونه دوست دخترای تو دراز باشه!!!
یه دفعه با یه حرکت از جاش بلند شد همونجور که اروم بهم نزدیک میشد با حالت خاصی
گفت:
_ یه بار دیگه بگو
ترسیده بودمو اروم اروم عقب میرفتم ولی با پروویی گفتم :
_ حرف رو یبار میزنه ادم
اینو که گفتم رم کردو با شتاب به سمتم خیز برداشت جیغ زدم فرار کردم اما وسط راه پام به مبل گیر کردو
رو زمین ولو شدم! با شیطنت بهم خیره شد خواستم بلند شم که خیمه زد روم با همون حالت زیر گوشم
گفت :
_ کجا عروسک کار دارم باهات!
کمرم خیلی در میکرد داشت ضف میرفت از درد با ناله مشت زدم به سینشو گفتم:
_ برو کنار کمرم درد میکنه!
هیچ حرکتی نکرد و با همون حالته قبلی گفت :
_ اونم خوبش میکنم برات!
و منو با یه حرکت از رو زمین کند به سمت اتاق راهی شد .... اشکم دراومدو همراه با ناله بهش التماس
کردم :
_ تو رو خدا اشوان ..... باور کن ... باور کن کمرم درد میکنه!
_ عزیزم کمتر تقلا کن واست خوب نیست!!
با مشتام به سینش میکوبیدم
_ ولم کن دارم از درد میمیرم ...
منو اروم رو تخت گذاشت برعکس چیزی که تصور میکردم فقط کنارم نشست با حالت خاصی گفت :
_ نترس من از این شانسا ندارم!!
هنگ کرده بودم ولی کمر دردم نزاشت بفهمم چی شد
_ هنوز درد میکنه؟
این واقعا اشوانه؟!؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم
_ پاشو حاضر شو بریم دکتر
یه لبخند تمسخرامیزی زد و گفت
_ توهم برت نداره فقط نمیخوام علیل شی بمونی رو دستم!!! حالا پاشو حاضر شو!
_ نه نمیخوام برم دکتر!
اخم غلیظی کرد و گفت :
_ اینم تو تعیین نمیکنی!!
خواست بلندم کنه که انچنان جیغی زدم که یه لحظه خودمم خشکم زد
داد زدم گفتم ولم کن خودم خوب میشم
با عصبانیت بلند شدو بعد از گفتن " به درک" از اتاق رفت بیرون!!
کل شب از درد تلف شدم ! ولی بالاخره خوابم برد... صبح تقریبا نزدیکه ده بود که از خوابم بیدار شدم
اشوان نبود .... خب معلومه نبایدم باشه امروز که دیگه جمعه نیست ... شروع کردم کارای روز
۲۱.۲k
۰۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.