اگه بدونی
#اگه_بدونی
#قسمت_7
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با توقف ماشین کنار یه مرکز خرید چشام چهار تا شد!!! این واسه چی اومده اینجا؟؟؟
_ پیاده شو!
سعی کردم عادی رفتار کنم از ماشین پیاده شدمو به همراهش داخل فروشگاه شدم ...
_ عروسی دوستت قاطیه یا جدا؟؟؟
با این حرفش با تعجب نگاش کردم که با یه پوزخند خیلی مغرور گفت :
_ شبیه ویندوز بالا نیومده ها نگام نکن جواب بده!!
با گیجی گفتم :
_ جداست!
دیگه چیزی نگفت به سمت یه بوتیکه خیلی شیک رفت ... از پشته ویترین لباساش واقعا وسوسه کننده
بود ... دوباره با صداش به خودم اومدم!
_ انتخاب کن!
مثل منگولا گفتم :
_ چی رو؟؟
کلافه گفت :
_ منو!!! چرا شیش میزنی یکی از این لباسا رو انتخاب کن دیگه!!
دوباره به ویترین نگاه کردم ... یعنی اشوان واقعا میخوام واسه من لباس بخره!؟!؟!؟!؟!؟!؟
با ناباوری به چهره ی جدیو و جذابش نگاه کردمو گفتم:
_ تو ... تو میخوای واسه من لباس بخری؟؟؟
کلافه پشت گردنشو دست کشیدو بعد همون دستشو کرد توی جیبه شلوارش و با یه دست دیگش
کمرمو گرفتو منو اروم به جلو هل داد ....
اشوان _ رو مخمی یعنی!!
با هم وارده بوتیک شدیم ... با یه نگاه به اطراف چند تا لباس نظرمو جلب کرد مخصوصا یکی از لباسایی
که خیلی شیکو خوشگل بود ... کوتاه ... سرمه ای .. خلاصه بی نظیر بود ... ناخداگاه به سمتش رفتمو
مشغوله بازرسیش بودم که صدای اشوان کنار گوشم یکم ترسوندم !
_ خوشت میاد؟؟
دستمو رو قلبم گذاشتم ... بعد از چند لحظه اروم گفتم:
_ قشنگه!!
خیلی جدی گفت :
_ امتحان کن!
برگشتم سمتش و گفتم :
_ من لباس دارم نیازی نیست!
یکم بهم نگاه کردو بعد از چند لحظه لباسو از پشتم برداشتو دوباره دستشو دور کمرم گرفتو
اروم شوتم کرد تو اتاق پرو ... با لحن خاصی گفت :
_ بپوش وگرنه مجبور میشم خودم بیام تنت کنم!
رفت بیرونو در بست ! واقعا رفتارش تعادل نداره!
لباسو پوشیدمو خودمو تو ایینه برانداز کردم!چقدر بهم میاد
این لباس ....
یهو در باز شد چسبیدم به ایینه. ... قیافه ی اشوان دیدن داشت از یه طرف میتونستم
برق توی چشماش که با دیدن من توش دیده میشد و ببینم از یه طرفم غروری که سعی میکرد
حفظش کنه! از این که داشت منو با اون لباس میدید خجالت کشیدم خوب اخه لباسش خیلی کوتاه بودو
این با عث میشد سر شونه هام و پاهای لختم معلوم باشه! طوری جلوی در واستاده بود که کلا هیچ احدی نمیتونست
منو ببینه .. اونم با این هیکلو قد اشون !
با انگشت به معنیه بیا جلو بهم اشاره کرد ... با ترس بهش نزدیک شدم ... داشتم غش میکردم ... دستم
عرق کرده بودو ضربانه قلبم تند تند میزد ... با دستش که روی بازوم کشیده شد انگار بهم جریان برق وصل
کردن ...
_ این چیه؟؟
با تعجب به بازوم نگاه کردم ... با دیدن اون لکه ی کوچولو ماه گرفتگی گفتم :
_ از بچگی رو بازومه ! ماه گرفتگیه!
انگشتشو چند بار روش کشید داشتم پس میوفتادم ... بعد از چند لحظه با گفتن "همین خوبه درش بیار"
در اتاقو بست منو با اون وضع تنها گذاشت .... واقعا داشتم میمردم!
از بوتیک بیرون اومدیم خیلی از لباسی که خریدم خوشم اومد .. صدای اشوان دوباره منو از
هپروت خارج کرد :
_ فقط مونده کفشو کیفو و مانتو این خرتو پرتا!!!
با عجله گفتم:
_ باور کن احتیاجی ندارم همین لباس کافی بود!
خیلی سرد بهم نگاه کردو گفت :
_ اینو تو تعیین نمیکنی!
همیشه همینو میگه ...خلاصش کلی چیزی خریدیم ... میتونستم بگم
خیلی خوشحال بودم ... اصلا حس خیلی قشنگی داشتم ...
سوار ماشین شدم .. بعد از چند لحظه اشوانم کنارم نشست ... قبل از اینکه ماشینو روشن
کنه یه نگاه بهم انداختو بعد خیلی جدی گفت :
_ راستی اگه امروز اووردمت خرید بخاطر این نیست که عاشقتم چون فعلا بدبختانه اسمت تو شناسناممه
دلم نمیخواد بخاطر تو ابروم بره!!
بخاطر من ... ابروش میره؟؟ ... من؟؟؟؟ ...
بدون هیچ توجهی فقط پاشو گذاشت رو گازو تا خود خونه گاز داد!!! قلبم درد میکرد ... حرفش خیلی درد داشت
خیلی .... نمیتونستم حرفشو فراموش کنم .... خدایا چرا انقدر عذابم میده!! چرا؟؟؟ ....
نه خوشحال بودم نه نارحت نه عصبی ... فقط مثل یه دیوار سرد شده بودم ... مثل یه ایینه شکسته بودم ...
بی حال وارد اتاقم شدمو خیلی اروم لباسامو تعویض کردم ... داشتم به این فکر میکردم که شاید من نباید
هیچ وقت به دنیا میومدم ... شاید من یه ادمه اضافیم .. احساس میکنم تو این دنیا نه برا کسی مهمم نه
کسی دوستم داره ... گریم گرفت ... شاید باید گریه میکردم ... گلوم درد میکرد از بغضی که راهه نفسمو بریده بود
خوبیش اینکه ادمی نیستم که با صدای بلند گریه کنم ... گریه کردنم هیچ صدا یی نداره فقط بی صدا اشک میریزم ...
به گوشیم خیره شدم ... دستمو به سمتش دراز کردمو برداشتم ... مثل همیشه رفتم تو فهرسته اهنگامو
یکی از
اهنگایی که خیلی دوسش داشتمو پلی کرد .....
کسی رو ندارم از بهادر " حت
#قسمت_7
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با توقف ماشین کنار یه مرکز خرید چشام چهار تا شد!!! این واسه چی اومده اینجا؟؟؟
_ پیاده شو!
سعی کردم عادی رفتار کنم از ماشین پیاده شدمو به همراهش داخل فروشگاه شدم ...
_ عروسی دوستت قاطیه یا جدا؟؟؟
با این حرفش با تعجب نگاش کردم که با یه پوزخند خیلی مغرور گفت :
_ شبیه ویندوز بالا نیومده ها نگام نکن جواب بده!!
با گیجی گفتم :
_ جداست!
دیگه چیزی نگفت به سمت یه بوتیکه خیلی شیک رفت ... از پشته ویترین لباساش واقعا وسوسه کننده
بود ... دوباره با صداش به خودم اومدم!
_ انتخاب کن!
مثل منگولا گفتم :
_ چی رو؟؟
کلافه گفت :
_ منو!!! چرا شیش میزنی یکی از این لباسا رو انتخاب کن دیگه!!
دوباره به ویترین نگاه کردم ... یعنی اشوان واقعا میخوام واسه من لباس بخره!؟!؟!؟!؟!؟!؟
با ناباوری به چهره ی جدیو و جذابش نگاه کردمو گفتم:
_ تو ... تو میخوای واسه من لباس بخری؟؟؟
کلافه پشت گردنشو دست کشیدو بعد همون دستشو کرد توی جیبه شلوارش و با یه دست دیگش
کمرمو گرفتو منو اروم به جلو هل داد ....
اشوان _ رو مخمی یعنی!!
با هم وارده بوتیک شدیم ... با یه نگاه به اطراف چند تا لباس نظرمو جلب کرد مخصوصا یکی از لباسایی
که خیلی شیکو خوشگل بود ... کوتاه ... سرمه ای .. خلاصه بی نظیر بود ... ناخداگاه به سمتش رفتمو
مشغوله بازرسیش بودم که صدای اشوان کنار گوشم یکم ترسوندم !
_ خوشت میاد؟؟
دستمو رو قلبم گذاشتم ... بعد از چند لحظه اروم گفتم:
_ قشنگه!!
خیلی جدی گفت :
_ امتحان کن!
برگشتم سمتش و گفتم :
_ من لباس دارم نیازی نیست!
یکم بهم نگاه کردو بعد از چند لحظه لباسو از پشتم برداشتو دوباره دستشو دور کمرم گرفتو
اروم شوتم کرد تو اتاق پرو ... با لحن خاصی گفت :
_ بپوش وگرنه مجبور میشم خودم بیام تنت کنم!
رفت بیرونو در بست ! واقعا رفتارش تعادل نداره!
لباسو پوشیدمو خودمو تو ایینه برانداز کردم!چقدر بهم میاد
این لباس ....
یهو در باز شد چسبیدم به ایینه. ... قیافه ی اشوان دیدن داشت از یه طرف میتونستم
برق توی چشماش که با دیدن من توش دیده میشد و ببینم از یه طرفم غروری که سعی میکرد
حفظش کنه! از این که داشت منو با اون لباس میدید خجالت کشیدم خوب اخه لباسش خیلی کوتاه بودو
این با عث میشد سر شونه هام و پاهای لختم معلوم باشه! طوری جلوی در واستاده بود که کلا هیچ احدی نمیتونست
منو ببینه .. اونم با این هیکلو قد اشون !
با انگشت به معنیه بیا جلو بهم اشاره کرد ... با ترس بهش نزدیک شدم ... داشتم غش میکردم ... دستم
عرق کرده بودو ضربانه قلبم تند تند میزد ... با دستش که روی بازوم کشیده شد انگار بهم جریان برق وصل
کردن ...
_ این چیه؟؟
با تعجب به بازوم نگاه کردم ... با دیدن اون لکه ی کوچولو ماه گرفتگی گفتم :
_ از بچگی رو بازومه ! ماه گرفتگیه!
انگشتشو چند بار روش کشید داشتم پس میوفتادم ... بعد از چند لحظه با گفتن "همین خوبه درش بیار"
در اتاقو بست منو با اون وضع تنها گذاشت .... واقعا داشتم میمردم!
از بوتیک بیرون اومدیم خیلی از لباسی که خریدم خوشم اومد .. صدای اشوان دوباره منو از
هپروت خارج کرد :
_ فقط مونده کفشو کیفو و مانتو این خرتو پرتا!!!
با عجله گفتم:
_ باور کن احتیاجی ندارم همین لباس کافی بود!
خیلی سرد بهم نگاه کردو گفت :
_ اینو تو تعیین نمیکنی!
همیشه همینو میگه ...خلاصش کلی چیزی خریدیم ... میتونستم بگم
خیلی خوشحال بودم ... اصلا حس خیلی قشنگی داشتم ...
سوار ماشین شدم .. بعد از چند لحظه اشوانم کنارم نشست ... قبل از اینکه ماشینو روشن
کنه یه نگاه بهم انداختو بعد خیلی جدی گفت :
_ راستی اگه امروز اووردمت خرید بخاطر این نیست که عاشقتم چون فعلا بدبختانه اسمت تو شناسناممه
دلم نمیخواد بخاطر تو ابروم بره!!
بخاطر من ... ابروش میره؟؟ ... من؟؟؟؟ ...
بدون هیچ توجهی فقط پاشو گذاشت رو گازو تا خود خونه گاز داد!!! قلبم درد میکرد ... حرفش خیلی درد داشت
خیلی .... نمیتونستم حرفشو فراموش کنم .... خدایا چرا انقدر عذابم میده!! چرا؟؟؟ ....
نه خوشحال بودم نه نارحت نه عصبی ... فقط مثل یه دیوار سرد شده بودم ... مثل یه ایینه شکسته بودم ...
بی حال وارد اتاقم شدمو خیلی اروم لباسامو تعویض کردم ... داشتم به این فکر میکردم که شاید من نباید
هیچ وقت به دنیا میومدم ... شاید من یه ادمه اضافیم .. احساس میکنم تو این دنیا نه برا کسی مهمم نه
کسی دوستم داره ... گریم گرفت ... شاید باید گریه میکردم ... گلوم درد میکرد از بغضی که راهه نفسمو بریده بود
خوبیش اینکه ادمی نیستم که با صدای بلند گریه کنم ... گریه کردنم هیچ صدا یی نداره فقط بی صدا اشک میریزم ...
به گوشیم خیره شدم ... دستمو به سمتش دراز کردمو برداشتم ... مثل همیشه رفتم تو فهرسته اهنگامو
یکی از
اهنگایی که خیلی دوسش داشتمو پلی کرد .....
کسی رو ندارم از بهادر " حت
۴۵.۰k
۰۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.