مافیای من
#مافیای_من
P18
(ویو ا.ت)
بعد از عوض کردن لباسم از اتاق بیرون اومدم و بعد از پایین اومدن پله ها به سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم
مثل دفعه ی قبل میز پر از غذا بود ولی کسی روی صندلی ها نشسته نبود
نفس عمیقی کشیدم و شروع به خوردن کردم
چند دقیقه گذشته بود که صندلی بغلم کنار رفت
رومو برگردوندم که با فلیکس مواجه شدم که داشت روی صندلی بغلم مینشست
با دیدن لبخندش لبخندی زدم که گفت
فلیکس: یااا تو واقعا خیلی فرق داری
لغمه ای که تو دهنم بود رو غورت دادم و بعد گفتم
ا.ت: چرا؟
درحالی که داشت واسه خودش غذا میریخت گفت
فلیکس: همچیت با بقیه دخترا فرق داره غذا خوردنت اخلاقت حرف هات کارهات ...... حالا میفهمم هیونجین چرا دوست داره
با اومدن اسم اون حرومی قاشقی که تو دستم بود رو روی میز گزاشتم و گفتم
ا.ت: من سیر شدم
و بدون اینکه منتظر حرکتی ازش بمونم بلند شدم و از در خارج شدم و به سمت حیاط پشتی رفتم
دوباره روی همون تاب نشسته بودم و مشغول فکر کردن بودم که فلیکس اومدو کنارم نشست
فلیکس: ببخشید از دهنم در رفت
میخاستم بزنم تو دهنشو بگم تو گوه خوردی ولی خب نمیشد پس گفتم
ا.ت: اشکال نداره من زیاد حساس شدم
با حرفم لبخندی زدو نزدیکم شدو دستشو دور شونه هام حلقه کردو گفت
فلیکس: مطمعنی با بودن اینجا مشکلی نداری ؟
سرمو به سمتش برگردوندم در حالی که فاصله ی کمی باهاش داشتم گفتم
ا.ت: نگران نبا......
خواستم حرفمو ادامه بدم که با صدای عصبی هیونجین حرفم نصفه موند
هیونجین: یه وقت بد نگزره
منو فلیکس متعجب سرمونو به سمت صدا برگردوندیم که با هیوجینی که چشماش کاسه ی خون شده بود و اخماش توهم بود روبرو شدیم
با دیدن هیونجین فلیکس آروم ازم فاصله گرفت و دستشو از روی شونم برداشت
با دیدن دوبارش بعد ۱۰ سال تمام خاطراتم از جلوی چشمام رد شد
درسته همیشه جوری رفتار میکردم که احساساتم خاموشه ولی من هنوزم یه انسانم مگه میشه کسیو دید که زندگیتو نابود کرده و بی تفاوت موند؟
پایان پارت ۱۸😐
P18
(ویو ا.ت)
بعد از عوض کردن لباسم از اتاق بیرون اومدم و بعد از پایین اومدن پله ها به سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم
مثل دفعه ی قبل میز پر از غذا بود ولی کسی روی صندلی ها نشسته نبود
نفس عمیقی کشیدم و شروع به خوردن کردم
چند دقیقه گذشته بود که صندلی بغلم کنار رفت
رومو برگردوندم که با فلیکس مواجه شدم که داشت روی صندلی بغلم مینشست
با دیدن لبخندش لبخندی زدم که گفت
فلیکس: یااا تو واقعا خیلی فرق داری
لغمه ای که تو دهنم بود رو غورت دادم و بعد گفتم
ا.ت: چرا؟
درحالی که داشت واسه خودش غذا میریخت گفت
فلیکس: همچیت با بقیه دخترا فرق داره غذا خوردنت اخلاقت حرف هات کارهات ...... حالا میفهمم هیونجین چرا دوست داره
با اومدن اسم اون حرومی قاشقی که تو دستم بود رو روی میز گزاشتم و گفتم
ا.ت: من سیر شدم
و بدون اینکه منتظر حرکتی ازش بمونم بلند شدم و از در خارج شدم و به سمت حیاط پشتی رفتم
دوباره روی همون تاب نشسته بودم و مشغول فکر کردن بودم که فلیکس اومدو کنارم نشست
فلیکس: ببخشید از دهنم در رفت
میخاستم بزنم تو دهنشو بگم تو گوه خوردی ولی خب نمیشد پس گفتم
ا.ت: اشکال نداره من زیاد حساس شدم
با حرفم لبخندی زدو نزدیکم شدو دستشو دور شونه هام حلقه کردو گفت
فلیکس: مطمعنی با بودن اینجا مشکلی نداری ؟
سرمو به سمتش برگردوندم در حالی که فاصله ی کمی باهاش داشتم گفتم
ا.ت: نگران نبا......
خواستم حرفمو ادامه بدم که با صدای عصبی هیونجین حرفم نصفه موند
هیونجین: یه وقت بد نگزره
منو فلیکس متعجب سرمونو به سمت صدا برگردوندیم که با هیوجینی که چشماش کاسه ی خون شده بود و اخماش توهم بود روبرو شدیم
با دیدن هیونجین فلیکس آروم ازم فاصله گرفت و دستشو از روی شونم برداشت
با دیدن دوبارش بعد ۱۰ سال تمام خاطراتم از جلوی چشمام رد شد
درسته همیشه جوری رفتار میکردم که احساساتم خاموشه ولی من هنوزم یه انسانم مگه میشه کسیو دید که زندگیتو نابود کرده و بی تفاوت موند؟
پایان پارت ۱۸😐
۷.۵k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.