"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۲۴
"ویو تهیونگ"
جولی: خاله جومم...لطفا به مامانت بگو ویارِ مارو هم بکنه...
نادیا: من که معذرت خواستم...اصلا وایسا یکم که زندگیم برگشت رو قلتک انقدر پیشم میمونی تا بچه به دنیا بیاد بعد اونم باید بچمو نگه داریی....
جولی:واییی....خدا کنه دختر باشه...دلم میخواد انقدر تو شهر بازی و بقیه جاها بچرخونمشش...خوشگلشش کنم..لباسایه گوگلیی تنش کنم...
نادیا: میخوای مامانش تو باش...انگار خیلی بچه دوست داری...
جولی: خیلی ، انقدر که تا بچه ببینم بمیرم براشش...اونم بچه تو...
باورم نمیشد راجب زوقش و علاقش به بچه جوری حرف میزد که فقط دلم میخواست نگاش کنم...
جونگکوک منظور دار نگام میکرد..
فهمیده بود یچی شده که جولی حتی نگامم نمیکنه...
صدایه جیمین امد که در گوشی با نگهبان حرب میزد
جیمین: نگم برات سیسی من براش موز بودم ولی اون خیار دوست داشت...پسره بی معرفت..
توجه نکردم...چون یکی دیگه توجم و بد جور جلب کرده بود.
جولی: خب دیگه وقتی برگشتی خونتون بم بگو بیامم....چون قول دادی مامان دوم بچت باشم...
نادیا: باشه...
جولی: من باید برم ...
نادیا: چرا؟ زوده که...
جولی: کار دارمم...باید برم...
نادیا: هعی..باشه..
جولی محکم لپ نادیا رو بوسید و بعد از خداحافظی با همه بجز من ا، به سمتم امد چون تو راهش بودم و خواست رد شه که گفتم:
_ منمیبرمت...
بی توجهیش داشت بد جور ازیتم میکرد
جولی: نه گفتم که دیگه بسمه...خودم میرم...بهترِ جدایی و از الان شروع کنیم
بقیه که کل هواسشون اینجا بود داشتن با دقت گوش میدادن
و رفت
وقتی از خونه زد بیرون
بعد شک بیرون امدن
سری به سمت در دوییدم و درو راز کردم
داشت از در حیاط خارج میشد...
سری به سمت ماشین رفتم و روشنش کردم....
یه تاکسی گرفته بود ...و داشتم دنبالش میرفتم...
حداقل بهتر بود میفهمیدم سالم میرسه خونه یا نه...
چون اون دختر که من دیدم داشت ..به زور خودشو کنترل میکرد
وقتی از منطقه ما خارج شدن و وسطایه خیابون ماشین وایساد
و جولی ازش پیاده شد
از خیابون رد شد و وارد پارک روبه رو شد
رو نیمکتی نشست و به مردمنگاه میکرد.
جوری سمت راست جولی بیرون پارک ، پارک کردم..
و فقط عین ذربین زیره نظرش داشتم
نگاه پر دردی به بقیه میکرد...
که یه دفعه ترکید و شروع به گریه کرد
ضربه هایه پام به کف ماشین زیاد شده بود.
صورتشو بین دستاش گرفته بود و گریه میکرد...اونم بخواطر منِ احمق...
اشکاش و با ارنجش پاک میکرد ولی گریش ادامه داشت ، خیلی زیاد....
داشتم تمام سعیمو میکردم در ماشین و باز نکنم و برم پیشش
"۴۰ دقیقه بعد"
چطوری داشت ادامه میداد؟!
چطوری خسته نمیشد؟
چطوری اشکاش تموم نمیشد؟
چطوری من هنوز تو ماشینم؟
دختر بچه ایی و دیدم که با یه عروسک تو دستش به سمت جولی رفتم...
جولی با دیدنش اشکاش و پاک کرد
part:۲۴
"ویو تهیونگ"
جولی: خاله جومم...لطفا به مامانت بگو ویارِ مارو هم بکنه...
نادیا: من که معذرت خواستم...اصلا وایسا یکم که زندگیم برگشت رو قلتک انقدر پیشم میمونی تا بچه به دنیا بیاد بعد اونم باید بچمو نگه داریی....
جولی:واییی....خدا کنه دختر باشه...دلم میخواد انقدر تو شهر بازی و بقیه جاها بچرخونمشش...خوشگلشش کنم..لباسایه گوگلیی تنش کنم...
نادیا: میخوای مامانش تو باش...انگار خیلی بچه دوست داری...
جولی: خیلی ، انقدر که تا بچه ببینم بمیرم براشش...اونم بچه تو...
باورم نمیشد راجب زوقش و علاقش به بچه جوری حرف میزد که فقط دلم میخواست نگاش کنم...
جونگکوک منظور دار نگام میکرد..
فهمیده بود یچی شده که جولی حتی نگامم نمیکنه...
صدایه جیمین امد که در گوشی با نگهبان حرب میزد
جیمین: نگم برات سیسی من براش موز بودم ولی اون خیار دوست داشت...پسره بی معرفت..
توجه نکردم...چون یکی دیگه توجم و بد جور جلب کرده بود.
جولی: خب دیگه وقتی برگشتی خونتون بم بگو بیامم....چون قول دادی مامان دوم بچت باشم...
نادیا: باشه...
جولی: من باید برم ...
نادیا: چرا؟ زوده که...
جولی: کار دارمم...باید برم...
نادیا: هعی..باشه..
جولی محکم لپ نادیا رو بوسید و بعد از خداحافظی با همه بجز من ا، به سمتم امد چون تو راهش بودم و خواست رد شه که گفتم:
_ منمیبرمت...
بی توجهیش داشت بد جور ازیتم میکرد
جولی: نه گفتم که دیگه بسمه...خودم میرم...بهترِ جدایی و از الان شروع کنیم
بقیه که کل هواسشون اینجا بود داشتن با دقت گوش میدادن
و رفت
وقتی از خونه زد بیرون
بعد شک بیرون امدن
سری به سمت در دوییدم و درو راز کردم
داشت از در حیاط خارج میشد...
سری به سمت ماشین رفتم و روشنش کردم....
یه تاکسی گرفته بود ...و داشتم دنبالش میرفتم...
حداقل بهتر بود میفهمیدم سالم میرسه خونه یا نه...
چون اون دختر که من دیدم داشت ..به زور خودشو کنترل میکرد
وقتی از منطقه ما خارج شدن و وسطایه خیابون ماشین وایساد
و جولی ازش پیاده شد
از خیابون رد شد و وارد پارک روبه رو شد
رو نیمکتی نشست و به مردمنگاه میکرد.
جوری سمت راست جولی بیرون پارک ، پارک کردم..
و فقط عین ذربین زیره نظرش داشتم
نگاه پر دردی به بقیه میکرد...
که یه دفعه ترکید و شروع به گریه کرد
ضربه هایه پام به کف ماشین زیاد شده بود.
صورتشو بین دستاش گرفته بود و گریه میکرد...اونم بخواطر منِ احمق...
اشکاش و با ارنجش پاک میکرد ولی گریش ادامه داشت ، خیلی زیاد....
داشتم تمام سعیمو میکردم در ماشین و باز نکنم و برم پیشش
"۴۰ دقیقه بعد"
چطوری داشت ادامه میداد؟!
چطوری خسته نمیشد؟
چطوری اشکاش تموم نمیشد؟
چطوری من هنوز تو ماشینم؟
دختر بچه ایی و دیدم که با یه عروسک تو دستش به سمت جولی رفتم...
جولی با دیدنش اشکاش و پاک کرد
۸.۲k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.