part

"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۲۳
"ویو تهیونگ"
برگشتم تو اتاق و با سعی که برایه ازاد بودن فکرم کردم خوابیدم.....
" ساعت ۱۰:۳۰ صبح"
چشمام و باز کردم که اولین چییزی که دیدم جولی غرق خواب بود..
چطوری میتونه انقدر قشنگ بخوابه؟
تو اون حالتی که دیشب تو بقلم بود تکونم نخورده بود...
موهایه ریخته شده تو صورتشو کنار زدم
و با پلکایی پشت سر همی از فکر بیرون امدم و از جام بلند شدم و با صدایی که شنیدم وایسادم
جولی:صبح بخیر
به طرفش برگشتم که چشمایه بستشو باز کرد و لبخند نگام کرد...
یعنی چجوریه که از خواب بیدار میشه انقدر خندونه!؟
و رو تخت با حالت بچه گونه و خواب الودی نشست...
نسبت به کسی که دیشب مست بوده میزون بود...
ته: حالت خوبه!؟
جولی: اره....
ته: بیا پایین...فکر کنم بچه ها دارن صبحونه میخورن..نادیا هم هست...
جولی: اون بی معرفت و ببینم میکشمش....
ته: منتظرم...
وقتی خواستم برم
جولی: تهیونگ!؟
ته: بله؟
جولی: نبودم نه!؟
ته: چی!؟
جولی: اون قدری کامل نبودم که بتونم برات خوب باشم....
ته: نه نه...جولی ببین تو واقعا خوبی... لیاقت بهترینا رو داری ولی من اون گسی نیستم که لیاقت داشته باشم....
با خنده به ملافه تخت زول زده بود و گفت:
_ انگار واقعا همچیمو گرفتی...
نگام و به ملافه خونی دادم...
ته: چ...چی...؟..چطوری؟
باورم نمیشد...دیشب خودم پرده جولی و زدم..؟چطوری نفهمیدم؟
مگه اون دختر بود؟
اونطوری که راحت تنشو داد بم اصلا نشون نیمداد که پردش سالم باشه...
جولی:نمیدونم چقدر به اون ملافه زول زده بودم که جولی لباس پوشیده دستشو جلوم تکون داد...
ته: هوم؟
با خنده و صدایی پر از بغض گفت:
_پس تنها کاری که اینجا دارم دیدن نادیا و رفتنِ...
ته: جولی ببین....
جولی:.. اشکال نداره پسر...اصلا توقع ایی نداشتم...خوب کی یه دختر سطح پایین که هیچی چییزی برایه جذب کردن نداره و میخواد؟؟....از اولشم زیادی پیش رفتم..
خندش عادی و مهربون بود...ولی میشد از لرزش مردمکش یا لکنت و صدا متوجه حالش شد ...
جولی: میگم....میشه دیگه همو نبینیم؟...چون واقعا دیگه چییزی ندارم که بت بدم...
با شوخی میگفت ولی من باید چی میگفتم؟
جولی: خداحافظ...
و به سمت در رفت
الان چطوری میره خونه؟ چطوری میتونه بره؟؟
سری سوشرتم و رو تیشرت پوشیدم با همون لباسایه خونه از اتاق بیرون زدم..
رفتم طبقه پایین
جیمین نگهبان( همونی که گفت جولی جلو دره)چسبیده بودن به هم و نادیا و جونگکوکم پیش هم دور میز
جولی کنارِ نادیا وایساده بود و از نادیا شکایت میکرد و نادیا از خوشحال نمیدونست چیکار کنه...
کوک: سلامم.....ساعت خواب..
جوابی بش ندادم و فقط هواسم به جولی بود که خیلی مهربون با نادیا و بچش رفتار میکرد و جوری قربون صدقه بچه میرفت که انگار خاله واقعیشه
جولی: خاله جومم...لطفا به مامانت بگو ویارِ مارو هم بکنه...
دیدگاه ها (۷)

"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3" part:۲۴"ویو تهیونگ"جولی: خاله جومم...لط...

"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3" part:۲۵"ویو تهیونگ"جولی با دیدنش اشکاش ...

"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3" part:۲۲"ویو تهیونگ"کوک: با کی که تا خون...

"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3" part:۲1"ویو تهیونگ""ساعت ۴:۰۰ صبح"الان ...

من عاشق شدمپارت(9)☆☆☆☆☆☆☆☆ته ها هه سو رو بلند میکنه میبره می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط