رمان

#رمان 🧚‍♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنجاه.و.یک 👒💚


•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•

دیگه هوا روشن شده بود. به ساعت نگاه کردم، هفت و ربع!

وایی فکر نمی کردم این قدر زود گذشته باشه! باید حاضر می شدم!

کنار کمدم ایستاده بودم و لباس هام رو زیر و رو می کردم.

چون تو دی بودیم هوا سرد شده بود
به خاطر همین پالتوی کوتاه نسکافه ای رنگم رو برداشتم با شلوار مشکی گشاد پوشیدم ، توی کشوم نگاه انداختم و سفیدم که انتهاش توپ توپ های نسکافه ای داشت رو پیدا کردم و سرم کردم ،

رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم به قول نیکا خوب تیکه ای شده بودم!

چون تیپم مشکی نسکافه ای بود یه خط لب و رژ گونه ی قهوه ای زدم و یه ریمیل و خط چشم مشکی هم کشیدم ،

وقتی کاملا آماده شدم یه دور دیگه خودمو توی آینه نگاه کردم خیلی جیگر شده بودم .

یه بوس برای خودم فرستادم و رفتم پایین

نیکا بیدار شده بود و داشت صبحونه درست می کرد تا منو دید گفت :< یا خدا! این غریبه تو خونه ی من چه کار می کنه؟ >

میدونستم پنظورش چیه زیر لب گفتم :< دیوونه! >

ولی نیکا خمچنان ادامه میداد :< نکنه شما قاتلی؟ نه بابا قاتل که این قدر خوشگل نمی شه! نه حتما قاتلی! وای خانم منو نکش >

این دفه دیگه گفتم :< نیکا خل شدی؟ >

خندید و گفت :< آخه دختر! تو برای این پسر این طوری تیپ می زنی، نمی گی هوش از سزش میپره ؟ >

با اخم مصنوعی به نیکا نگاه کردم و گفتم :< خیلی بی اسکلی نیکا >

نیکا :< بابا به من چه، تو خودت رو توی آینه نگاه کردی؟ نمی دونی چه هلویی شدی که >

ابرویی بالا انداختم و با غرور گفتم :< هلو بودم! >

نیکا با خنده گفت :< باشه تو هلو ما لولو ، هلو بودی هلو تر تر شدی! >

با خنده گفتم :< اختیار داری زن داداش خودم می دونم >

نیکا به ساعت اشاره کرد و با قیافه ی مثلا مضطرب گفت :< اوه اوه، ساعت هفته! بدو که شوهر جانت پشت در منتظره >

با اعتراض گفتم :< هوففف من که هنوز صبحونه نخوردم! >

نیکا با غیض نگاهم کرد و گفت :< تو مطمئنی دیپلمت رو گرفتی و تو کنکور نفر اول شدی؟ >

پوکر گفتم :< چطور؟ >

نیکا :< آخه خنگ خدا، کی وقتی می خواد بره آزمایشگاه آزمایش بده صبحونه می خوره؟ >

دیانا :< عههه راست میگیا ، پس خدافظ >

خواستم برم که نیکا دستمو گرفت و گونه ام رو بوسید و گفت :< خداحافظ خوشگلم >

متقابلا بوسیدمش و خداحافظی کردم ...


•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
دیدگاه ها (۰)

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.دو 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.سه 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه 👒💚 •🧸•🤎•...

#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣 #پارت.پنجاه 👒💚

کف دستم رو نگاه کرد و گفت گمشده داری. این خط که شبیه هشت هست...

هر وقت بین دوتا انتخاب مردد بودی ؛شیر یا خط بنداز !مهم نیست ...

زور و عشق پارت ۱۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط