رمان 🧚♀🌸
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنجاه.و.سه 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
سرم رو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و به آهنگ گوش می دادم.
با ایست ماشین سرم رو بردم بالا و به آزمایشگاه بزرگی که روبرومون بود نگاه کردم و از ارسلان پرسیدم :< همین جاست؟ >
ارسلان :< آره اول تو پیاده شو برو اون دم وایستا تا من برم ماشین رو توی پارکینگ آزمایشگاه پارک کنم و بیام >
باشه ای گفتم و از ماشین پیاده شدم و رفتم دم در آزمایشگاه.
چند دقیقه ایستادم ولی ارسلان نیومد.
دیگه داشت حوصله ام سر می رفت که یه سانتافه سفید جلوم ظاهر شد.
چهار تا پسر سوسول هم توش نشسته بودن،
اهمیتی بهشون ندادم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
یکی از پسرا گفت :< هی خانومی! >
بهشون نگاه کردم و هیچی نگفتم و سرمو انداختم پایین ،
دوباره یکیشون گفت :< خانوم خوشگله بپر بالا قول نیدم برات پاستیل بخرما! >
به نشونه ی تاسف سرم رو تکون دادم و رفتم اون ورتر ولی دوباره دنبالم اومدن،
توی دلم به ارسلان فحش می دادم که چرا تنهام گذاشته.
دوباره صدای یکیشون بلند شد :< بابا خانومی ناز نکن خودت بیا وگرنه خودم میارمتا >
صدای ارسلان که صدام می کرد باعث شد با ترس به عقب برگردم ،
دوباره شده بود عین میرغضب:/
اومد نزدیک و منو برد عقب و خودش رفت سمت پسرا،
تقریبا با فریاد گفت: - کی رو می خواستی با خودت ببری ها؟ زن منو؟ بگو تا خودم زبونتو در بیارم >
پسره با تته پته گفت :< ب... ببخشید آقا... ما... ما نمی دونستیم این... خانم... >
ارسلان داد زد :< حالا که فهمیدی! تا دندونات رو توی دهنت خرد نکردم گمشو >
!پسره سریع گازش رو گرفت و رفت. ارسلان اومد سمت من و با صدای بلندی گفت :< مگه بهت نگفتم دم آزمایشگاه وایستا؟ >
دیانا :< به من چه؟ من همون جا وایساده بودم که اینا اومدن. منم اومدم این ورتر! >
کلافه دستی تو موی فرش کشید و دستم رو محکم گرفت توی دستش ،
شوکه شدم!
هیچ وقت فکر نمی کردم همچین کاری بکنه...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنجاه.و.سه 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
سرم رو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و به آهنگ گوش می دادم.
با ایست ماشین سرم رو بردم بالا و به آزمایشگاه بزرگی که روبرومون بود نگاه کردم و از ارسلان پرسیدم :< همین جاست؟ >
ارسلان :< آره اول تو پیاده شو برو اون دم وایستا تا من برم ماشین رو توی پارکینگ آزمایشگاه پارک کنم و بیام >
باشه ای گفتم و از ماشین پیاده شدم و رفتم دم در آزمایشگاه.
چند دقیقه ایستادم ولی ارسلان نیومد.
دیگه داشت حوصله ام سر می رفت که یه سانتافه سفید جلوم ظاهر شد.
چهار تا پسر سوسول هم توش نشسته بودن،
اهمیتی بهشون ندادم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
یکی از پسرا گفت :< هی خانومی! >
بهشون نگاه کردم و هیچی نگفتم و سرمو انداختم پایین ،
دوباره یکیشون گفت :< خانوم خوشگله بپر بالا قول نیدم برات پاستیل بخرما! >
به نشونه ی تاسف سرم رو تکون دادم و رفتم اون ورتر ولی دوباره دنبالم اومدن،
توی دلم به ارسلان فحش می دادم که چرا تنهام گذاشته.
دوباره صدای یکیشون بلند شد :< بابا خانومی ناز نکن خودت بیا وگرنه خودم میارمتا >
صدای ارسلان که صدام می کرد باعث شد با ترس به عقب برگردم ،
دوباره شده بود عین میرغضب:/
اومد نزدیک و منو برد عقب و خودش رفت سمت پسرا،
تقریبا با فریاد گفت: - کی رو می خواستی با خودت ببری ها؟ زن منو؟ بگو تا خودم زبونتو در بیارم >
پسره با تته پته گفت :< ب... ببخشید آقا... ما... ما نمی دونستیم این... خانم... >
ارسلان داد زد :< حالا که فهمیدی! تا دندونات رو توی دهنت خرد نکردم گمشو >
!پسره سریع گازش رو گرفت و رفت. ارسلان اومد سمت من و با صدای بلندی گفت :< مگه بهت نگفتم دم آزمایشگاه وایستا؟ >
دیانا :< به من چه؟ من همون جا وایساده بودم که اینا اومدن. منم اومدم این ورتر! >
کلافه دستی تو موی فرش کشید و دستم رو محکم گرفت توی دستش ،
شوکه شدم!
هیچ وقت فکر نمی کردم همچین کاری بکنه...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
۵.۸k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.