من هم آدمم... چند پارتی پارت ۲
با صدای زنگ در همه چشم دوختیم به در گوهارا با سرعتی بالا به سمت در رفت که با واز شدن در مواجه شدیم با چهره خندون شوگا شد ....گوهارا از دیدنش ذوق کرده بود بالا پایین میپرید ...درست مثل یه خرگوش گوهارا کلن اخلاقش به نامجون رفته
کاش برای دیدن من هم ذوق داشت ...
شوگا: سلام زنداداش خوبی سوگی کجاست دلم براش تنگ شده
سلام خوبی تو اتاقشه ... بشین برات قهوه بیارم
شوگا: نه مرسی فعلن حالش ندارم
گوهارا : عمو جون لطفا زودتر بریم من خسته شدم
خیلی خب صبر کنید من برم سوگی اماده کنم بیام
بعد از رفتن شوگا گوهارا نشینم رو مبل با دستام سرم گرفتم که صدای داد نامجون بلند شد ...
نامجون: واقعن ات ازت همچین انتظاری رو نداشتم آخه من چی بگم به تو گوهارا فقط شش سالشه اونم بچس طاقت نداره الانم دیدی که ....
واقعن دیوونم کردی ممکنه افسردگی بگیره یکم به فکر بچت هم که شده باش
نامجون بس کن هق هق خب منم آدمم نمیتونم هق دیدی گوهارا از من متنفره من هر کاری هم کنم بازم ازم متنفره ...
نامجون: باورم نمیشه آه
کتش گرفت از خونه زد بیرون هقهق من چیکار کنم هم گوهارا ازم متنفره هم نامجون ازم دلخوره... باید از دلش در بیارم اره به سمت اتاق مشترکون رفتم کتم تنم کردم با سرعت زیاد به پارکینگ رفتم تا سوار ماشین بشم که به سمت عروسک فروشی رفتم عروسک خرسی قشنگی که از نظرم کیوت بامزه ... رو گرفتم امیدوارم باهام تستی کنه
بهتره برم کمی شکلات بگیرم گوهارا خیلی دوست داره... به سمت خوابگاه حرکت کردم چشام رو عکس خانوادگی مون قفل شد چقد اینجا گوهارا کوچیک بود کیوت زیبا موهای خرمایی چترهای کیوتش ... درکی از تنفر به من نداشت حس میکنم که اضافی ام.... سعی کردم که صدای هق هقم رو کنترل کنم ولی ...
خیلی سخته دخترت دوست نداشته باشه با صدای بوق بلند کامیون چشام به جاده دادم یه کامیون بار بری به سرعت بالا به سمتم میومد انگار کنترل ماشین از دستم به کلی خارج شده بود ...
یعنی آخر خطه دیگه همه چی تموم شد دیگه نمی تونم کنار نامجون گوهارا باشم سوگی چی ... با برخورد کامیون حس کردم بین هوا معلقم دیگه تمومه گوهارا منو ببخش با شدت زیاد به زمین برخورد کردم ...
دردی که داشتم با درد توی قلبم هیچ فرقی نمی کرد ... دیگه تموم شد ... چشام بسته شد
کاش برای دیدن من هم ذوق داشت ...
شوگا: سلام زنداداش خوبی سوگی کجاست دلم براش تنگ شده
سلام خوبی تو اتاقشه ... بشین برات قهوه بیارم
شوگا: نه مرسی فعلن حالش ندارم
گوهارا : عمو جون لطفا زودتر بریم من خسته شدم
خیلی خب صبر کنید من برم سوگی اماده کنم بیام
بعد از رفتن شوگا گوهارا نشینم رو مبل با دستام سرم گرفتم که صدای داد نامجون بلند شد ...
نامجون: واقعن ات ازت همچین انتظاری رو نداشتم آخه من چی بگم به تو گوهارا فقط شش سالشه اونم بچس طاقت نداره الانم دیدی که ....
واقعن دیوونم کردی ممکنه افسردگی بگیره یکم به فکر بچت هم که شده باش
نامجون بس کن هق هق خب منم آدمم نمیتونم هق دیدی گوهارا از من متنفره من هر کاری هم کنم بازم ازم متنفره ...
نامجون: باورم نمیشه آه
کتش گرفت از خونه زد بیرون هقهق من چیکار کنم هم گوهارا ازم متنفره هم نامجون ازم دلخوره... باید از دلش در بیارم اره به سمت اتاق مشترکون رفتم کتم تنم کردم با سرعت زیاد به پارکینگ رفتم تا سوار ماشین بشم که به سمت عروسک فروشی رفتم عروسک خرسی قشنگی که از نظرم کیوت بامزه ... رو گرفتم امیدوارم باهام تستی کنه
بهتره برم کمی شکلات بگیرم گوهارا خیلی دوست داره... به سمت خوابگاه حرکت کردم چشام رو عکس خانوادگی مون قفل شد چقد اینجا گوهارا کوچیک بود کیوت زیبا موهای خرمایی چترهای کیوتش ... درکی از تنفر به من نداشت حس میکنم که اضافی ام.... سعی کردم که صدای هق هقم رو کنترل کنم ولی ...
خیلی سخته دخترت دوست نداشته باشه با صدای بوق بلند کامیون چشام به جاده دادم یه کامیون بار بری به سرعت بالا به سمتم میومد انگار کنترل ماشین از دستم به کلی خارج شده بود ...
یعنی آخر خطه دیگه همه چی تموم شد دیگه نمی تونم کنار نامجون گوهارا باشم سوگی چی ... با برخورد کامیون حس کردم بین هوا معلقم دیگه تمومه گوهارا منو ببخش با شدت زیاد به زمین برخورد کردم ...
دردی که داشتم با درد توی قلبم هیچ فرقی نمی کرد ... دیگه تموم شد ... چشام بسته شد
۶۵.۷k
۱۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.