P27
تهیونگ : از جلوی چشمام گمشو
سانی همونطور که دست لی هون رو گرفته بود از روی زمین بلندش کرد و آروم آروم با خودش برد با رفتنشون تهیونگ به جای خالشون چشم دوخته بود ، صدای تند تند نفس کشیدنش به گوش میرسید آستینشو کشیدم و گفتم : بیا بریم تهیونگ
دستشو کشیدم و خواستم با خودم ببرمش سمت اتاق که آجوما اومد و با دیدن ما هین بلندی کشید و گفت : چیشده تهیونگ ؟
تهیونگ : آجوما چیزی نیست خوب......
آجوما : خوبی ؟ هی تهیونگ من بچه نیستم خودم دارم میبینم که خوب نیستی
بعدم با سرعت اومد سمت ما و دست تهیونگ رو گرفت و گفت : بیا بریم یه آبی به صورتت بزن
....
آخرین زخم رو روی صورت تهیونگ زدم و در جعبه چشم زخم هام رو بستم و کنارش نشستم و بدون هیچ حرفی به سرامیک های براق راهرو چشم دوختم که با تعجب بغلم گوشم لب زد : نگام نمیکنی ؟
جوابش رو ندادم که زد بهم و گفت : هی ا/ت قهر کردی باهام
نگاه شاکیم رو بهش دادم و گفت : خودتو تو آیینه دیدی ؟
نفس آرومی کشید و گفت : چون با لی هون دعوا کردم ازم ناراحتی درسته ؟
ا/ت : اره ولی نه برای اینکه لی هون رو زدی برای اینکه سر این قیافه خوشگ.....
حرفم رو ادامه ندادم و با تعجب کلماتی که گفتم رو توی ذهنم چرخوندم ، کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم : برای اینکه سر قیافت این بالا رو آوردی .
چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت : باشه بگم ببخشید کافیه ؟ (خندید)
با پرویی گفتم : کافیه
خندید که آجوما با دوتا سینی غذا اومد که تازه یادم افتاد وقت شام رسیده ، در تعجبم که چقدر زمان امروز زود گذشت ، آجوما سینی رو گذاشت بغلمون و گفت : بیاید بچه ها اینم شامتون
تهیونگ : آجوما چرا زحمت کشیدی
آجوما : گفتم با این صورت بیای حتما خانم کیم آتیش میگیره
خندیدم و گفتم : ممنون آجوما
سانی همونطور که دست لی هون رو گرفته بود از روی زمین بلندش کرد و آروم آروم با خودش برد با رفتنشون تهیونگ به جای خالشون چشم دوخته بود ، صدای تند تند نفس کشیدنش به گوش میرسید آستینشو کشیدم و گفتم : بیا بریم تهیونگ
دستشو کشیدم و خواستم با خودم ببرمش سمت اتاق که آجوما اومد و با دیدن ما هین بلندی کشید و گفت : چیشده تهیونگ ؟
تهیونگ : آجوما چیزی نیست خوب......
آجوما : خوبی ؟ هی تهیونگ من بچه نیستم خودم دارم میبینم که خوب نیستی
بعدم با سرعت اومد سمت ما و دست تهیونگ رو گرفت و گفت : بیا بریم یه آبی به صورتت بزن
....
آخرین زخم رو روی صورت تهیونگ زدم و در جعبه چشم زخم هام رو بستم و کنارش نشستم و بدون هیچ حرفی به سرامیک های براق راهرو چشم دوختم که با تعجب بغلم گوشم لب زد : نگام نمیکنی ؟
جوابش رو ندادم که زد بهم و گفت : هی ا/ت قهر کردی باهام
نگاه شاکیم رو بهش دادم و گفت : خودتو تو آیینه دیدی ؟
نفس آرومی کشید و گفت : چون با لی هون دعوا کردم ازم ناراحتی درسته ؟
ا/ت : اره ولی نه برای اینکه لی هون رو زدی برای اینکه سر این قیافه خوشگ.....
حرفم رو ادامه ندادم و با تعجب کلماتی که گفتم رو توی ذهنم چرخوندم ، کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم : برای اینکه سر قیافت این بالا رو آوردی .
چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت : باشه بگم ببخشید کافیه ؟ (خندید)
با پرویی گفتم : کافیه
خندید که آجوما با دوتا سینی غذا اومد که تازه یادم افتاد وقت شام رسیده ، در تعجبم که چقدر زمان امروز زود گذشت ، آجوما سینی رو گذاشت بغلمون و گفت : بیاید بچه ها اینم شامتون
تهیونگ : آجوما چرا زحمت کشیدی
آجوما : گفتم با این صورت بیای حتما خانم کیم آتیش میگیره
خندیدم و گفتم : ممنون آجوما
۳.۹k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.