P29
ا/ت : حداقل پتو بکش
پتو رو از روی صورتش زد کنار و با نگاهی که خنده توش موج میزد نگاهم کرد و گفت : اعصاب نداریا
نفسم رو حرصی بیرون دادم و به سقف زل زدم ، چشمام و بستم تا شاید خوابم بگیره اما بی فایده بود ، از بی خوابی کلافه شده بودم انگار یچیزی توی مغزم گیر کرده بود و اجازه نمیداد بخوابم ، بعد از چند دقیقه چشمام رو باز کردم و چرخیدم سمت تهیونگ و گفتم : تهیونگ
در حالی که توی خواب و بیداری به سر میبرد گفت : هوم ؟
ا/ت : خوابم نمیبره
تهیونگ : خب بخواب
ا/ت : خب خوابم نمیبره
نفس عمیقی کشید و همونطور که چشماش بسته بود برگشت سمت منو دستشو گذاشت زیر سرش و گفت : چرا ؟
دوباره چرخیدم و به سقف زل زدم و با نگاه کلافه ای گفتم : نمیدونم
نگاهم به سقف بود که احساس کردم یچیزی دستمو گرفت ، سریع جیغ بلندی کشیدم و از روی تخت بلند شدم و درحالی که صورتم از ترس سفید شده بود گوشه تخت جمع شدم که تهیونگ به سرعت با همون چشمای گرد شدش که تعجبشو نشون میداد گفت : چیه ا/ت چیشده ؟
ا/ت : تهیونگ یچیزی دستمو گرفت میگم بیا بریم توی اتاق تو بخوابیم اینجا امنیت نداره
همینجوری بهم زل زده بود که یکدفعه زد زیر خنده و بلند بلند خندید که با خودم گفتم الانه که خانم کیم بیاد و دهن هردومونو جر بده ، دستامو به نشونه ی اینکه دیگه ادامه نده حرکت دادم و گفتم : تهیونگ بسه
خندش تموم نشده بود و ریز ریز میخندید که با صدا زدن اسمش خندشو جمع کرد و رو به من گفت : اینجا امنیت نداره ؟
ا/ت : چرا میخندی ؟
تهیونگ : ا/ت خل شدی ؟
ا/ت : نه چطور مگه ؟
تهیونگ : خب احمق جون من بودم که دستتو گرفتم
متعجب نگاهش کردم و چشمامو از خجالت بستم و سرمو پایین انداختم ، اخه کم ظرفیت تو که نمیتونی چرا چیز ترسناک میخونی الان با خودش میگه دختره دیوونس ، با خجالت سرمو اوردم بالا اما با جای خالیه تهیونگ رو به رو شدم که صداش از بغل گوشم اومد و فهمیدم که کنارم نشسته .
تهیونگ : ا/ت واقعا ترسیدیا
پتو رو از روی صورتش زد کنار و با نگاهی که خنده توش موج میزد نگاهم کرد و گفت : اعصاب نداریا
نفسم رو حرصی بیرون دادم و به سقف زل زدم ، چشمام و بستم تا شاید خوابم بگیره اما بی فایده بود ، از بی خوابی کلافه شده بودم انگار یچیزی توی مغزم گیر کرده بود و اجازه نمیداد بخوابم ، بعد از چند دقیقه چشمام رو باز کردم و چرخیدم سمت تهیونگ و گفتم : تهیونگ
در حالی که توی خواب و بیداری به سر میبرد گفت : هوم ؟
ا/ت : خوابم نمیبره
تهیونگ : خب بخواب
ا/ت : خب خوابم نمیبره
نفس عمیقی کشید و همونطور که چشماش بسته بود برگشت سمت منو دستشو گذاشت زیر سرش و گفت : چرا ؟
دوباره چرخیدم و به سقف زل زدم و با نگاه کلافه ای گفتم : نمیدونم
نگاهم به سقف بود که احساس کردم یچیزی دستمو گرفت ، سریع جیغ بلندی کشیدم و از روی تخت بلند شدم و درحالی که صورتم از ترس سفید شده بود گوشه تخت جمع شدم که تهیونگ به سرعت با همون چشمای گرد شدش که تعجبشو نشون میداد گفت : چیه ا/ت چیشده ؟
ا/ت : تهیونگ یچیزی دستمو گرفت میگم بیا بریم توی اتاق تو بخوابیم اینجا امنیت نداره
همینجوری بهم زل زده بود که یکدفعه زد زیر خنده و بلند بلند خندید که با خودم گفتم الانه که خانم کیم بیاد و دهن هردومونو جر بده ، دستامو به نشونه ی اینکه دیگه ادامه نده حرکت دادم و گفتم : تهیونگ بسه
خندش تموم نشده بود و ریز ریز میخندید که با صدا زدن اسمش خندشو جمع کرد و رو به من گفت : اینجا امنیت نداره ؟
ا/ت : چرا میخندی ؟
تهیونگ : ا/ت خل شدی ؟
ا/ت : نه چطور مگه ؟
تهیونگ : خب احمق جون من بودم که دستتو گرفتم
متعجب نگاهش کردم و چشمامو از خجالت بستم و سرمو پایین انداختم ، اخه کم ظرفیت تو که نمیتونی چرا چیز ترسناک میخونی الان با خودش میگه دختره دیوونس ، با خجالت سرمو اوردم بالا اما با جای خالیه تهیونگ رو به رو شدم که صداش از بغل گوشم اومد و فهمیدم که کنارم نشسته .
تهیونگ : ا/ت واقعا ترسیدیا
۴.۸k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.