وقتی رئیست تبدیل ب ددیت میشه
#وقتی_رئیست_تبدیل_ب_ددیت_میشه
part_16
تهکوک: عزیزم امشب....
بدبختم شدم
ات: میدونی چیه الان که فکر میکنم به هر دو نیاز دارم من دیگه میرم
_ خنده...باشه راستی توی مهمونی میبینمت دیگه درسته؟
تهکوک: ات هیچ جا نمیاد
_ وای چه هماهنگ از الان بهت سخت میگیرن ات
ات: بیچاره ات
تهکوک: عزیزم بریم خونه
ات: باشه بریم خونه ببینم میخواین چیکار کنید
ویو ات
وای خدا چی گفتم از حرفی که زدم پشیمونم ولی الان پشیمونی فایده ای نداره سوار ماشین شدم و رفتیم خونه درو باز کردم که اول منو هل دادن
ات: باشه فرار نمیکنم
تهیونگ: برای اون نیست
اون حرفا چی بود گفتی؟
ات: کدوم من چیزی نگفتم
جونگکوک: پس عمه من گفت تو به چه حقی میخواستی ما رو بدی به اون دختره؟
تهیونگ: فکر کردی میتونی از دست ما خلاص شی؟
ات: بسه دیگه من ی حرفی زدم
تهیونگ: جونگکوک اول تو
ات: صبر کن مگه قرار امشب هر دو تا...
جونگکوک: پس چی
ات: آقا اینجوری نمیشه
تهیونگ: چرا نشه
ویو ات
تهیونگ و جونگکوک داشتن حرف میزدند که من آروم رفتم توی اتاقم و لباسمو عوض کردم
خودم و روی تخت انداختم و پتو رو روی خودم انداختم و چشمامو بستم اینجوری دیگه جونگکوک یا تهیونگ بهم نزدیک نمیشه فک میکنه خوابم
با باز شدن در اتاق..
چشمام و محکم روی هم فشار دادم که صدای قدم هاش که به تختم نزدیک میشد رو میشنیدم نفسم و نگه داشتم که گفت
جونگکوک: حالا که خوابی بهتر میتونم کارم و بکنم!
از ترس سریع روی تخت نشستم که با دیدن چشمای جونگکوک آب دهنم و با ترس قورت دادم
جونگکوک: حالا خودت و به خواب میزنی؟امشب که زیر،،،م جون دادی حا،،،لیت میشه
ات: جونگکوک تو رو خدا ولم کن
انداختم روی تخت و ر،و،م خی//مه زد
جونگکوک: تازه گرفتمت کوچولو
دهن باز کردم حرف بزنم که با قرار گرفتن لبا//ش روی لبا//م نتونستم حرفی بزنم بعد شروع کرد به بو//سیدن با دستم هلش دادم ولی تکون نخورد
گازی از لب،،،ش گرفتم تا ولم کنه ولی وحشی تر شد خشن مشغول بو//سیدن لبا//م شد
دستش زیر لبا//سم رفت و شروع کرد ...
#تهکوک #ویکوک #رمان #فیک #رمان #بی_تی_اس
part_16
تهکوک: عزیزم امشب....
بدبختم شدم
ات: میدونی چیه الان که فکر میکنم به هر دو نیاز دارم من دیگه میرم
_ خنده...باشه راستی توی مهمونی میبینمت دیگه درسته؟
تهکوک: ات هیچ جا نمیاد
_ وای چه هماهنگ از الان بهت سخت میگیرن ات
ات: بیچاره ات
تهکوک: عزیزم بریم خونه
ات: باشه بریم خونه ببینم میخواین چیکار کنید
ویو ات
وای خدا چی گفتم از حرفی که زدم پشیمونم ولی الان پشیمونی فایده ای نداره سوار ماشین شدم و رفتیم خونه درو باز کردم که اول منو هل دادن
ات: باشه فرار نمیکنم
تهیونگ: برای اون نیست
اون حرفا چی بود گفتی؟
ات: کدوم من چیزی نگفتم
جونگکوک: پس عمه من گفت تو به چه حقی میخواستی ما رو بدی به اون دختره؟
تهیونگ: فکر کردی میتونی از دست ما خلاص شی؟
ات: بسه دیگه من ی حرفی زدم
تهیونگ: جونگکوک اول تو
ات: صبر کن مگه قرار امشب هر دو تا...
جونگکوک: پس چی
ات: آقا اینجوری نمیشه
تهیونگ: چرا نشه
ویو ات
تهیونگ و جونگکوک داشتن حرف میزدند که من آروم رفتم توی اتاقم و لباسمو عوض کردم
خودم و روی تخت انداختم و پتو رو روی خودم انداختم و چشمامو بستم اینجوری دیگه جونگکوک یا تهیونگ بهم نزدیک نمیشه فک میکنه خوابم
با باز شدن در اتاق..
چشمام و محکم روی هم فشار دادم که صدای قدم هاش که به تختم نزدیک میشد رو میشنیدم نفسم و نگه داشتم که گفت
جونگکوک: حالا که خوابی بهتر میتونم کارم و بکنم!
از ترس سریع روی تخت نشستم که با دیدن چشمای جونگکوک آب دهنم و با ترس قورت دادم
جونگکوک: حالا خودت و به خواب میزنی؟امشب که زیر،،،م جون دادی حا،،،لیت میشه
ات: جونگکوک تو رو خدا ولم کن
انداختم روی تخت و ر،و،م خی//مه زد
جونگکوک: تازه گرفتمت کوچولو
دهن باز کردم حرف بزنم که با قرار گرفتن لبا//ش روی لبا//م نتونستم حرفی بزنم بعد شروع کرد به بو//سیدن با دستم هلش دادم ولی تکون نخورد
گازی از لب،،،ش گرفتم تا ولم کنه ولی وحشی تر شد خشن مشغول بو//سیدن لبا//م شد
دستش زیر لبا//سم رفت و شروع کرد ...
#تهکوک #ویکوک #رمان #فیک #رمان #بی_تی_اس
۲.۷k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.