عمارت ارباب جعون
#Part_ 48
مطمئنی ؟
= اره بابا ...گفتم که چیزیم نیست....
اروم روی صندلی نشستم...ولی مِیلم نمی کشید غذا بخورم ...گشنم نبود...
ویو چایا:
از این میترسیدم که یه وقت تهیونگ بفهمه....مطمعن اگه میفهمید خیلی عصبانی و ناراحت میشد ...
اروم اروم به سمت میز غذا خوری رفتم و پیش ات نشستم...
میدونی تهیونگ چش شده؟
*چی ؟....نه خب آخه من از کجا باید بدونم ؟(خودش رو میزنه به کوچه ی علی چپ😂 )
آخه اون موقعی که من و ....
×مامان!
بله؟
×میخوام با دوستام شام برم بیرون ...میتونم؟
از بابات بپرس!
یهو جونکوک غذا پرید تو گلوش با این حرف ات....
_ به من چه آخه !
×خب پس میرم ....خدافظ...
خدافظ ...خوش بگذره ...
نمیدونستم ات بچه هم داره !
* ات فکر نمیکردم بچه هم داشته باشی !
چی ؟....آها اون وو ؟
* اسمش اون وو عه ؟
اره ...نمیدو....آااا بهت نگفته بودم(خنده)
به تهیونگ نگاه کردم که فقط داشت با غذاش بازی میکرد و معلوم بود که از یه چیزی ناراحته!
ویو ات:
تهیونگ فقط داشت با غذاش بازی میکرد و چایا هم از اول شام فقط نگاهش به تهیونگ بود .....
ولی به غیر از اینا یه چیزی فکرم رو خیلی مشغول کرده بود !....چیسو؟ اون کجاست؟
یکم به جونکوک نزدیک شدم و توی گوشش گفتم...
میدونم فرصت خوبی برا پرسیدن این سوال نیست اما.....چیسو و جونگی کجان؟
جونکوک یهو اعصبانی شد و زد رو میز که نگاه چایا و تهیونگ برگشت سمت مون....
_ چیه نکنه دلت واسش تنگ شده!!!(یکم عصبانی )
جونکوک...خب آخه ...
_ طلاقش دادم!!!!!
چطوری؟!!!
_ خودت هم میدونی براچی باهاش ازدواج کردم ....بخاطر پدر بزرگم ...حالا که پدربزرگم مرده و دیگه هم طاقت این رو ندارم که روی چیسو رو ببینم برای چی نگه دارمش!(عصبانی)
خب باشه اروم باش ...فقط یه سوال ازت پرسیدم !
_ اما متاسفانه دادگاه بچه رو داد به من !
چرا؟
_ چیسو وکیل گرفته بود و کلی بهش پول داده بود که دادگاه بچه رو بده به من!
چرا چیسو اینقدر براش مهمه که بچش پیش تو بمونه؟
_ نمیدونم.....بس کن دیگه ات کوفتم
کردی!
جونکوک با عصبانیت از رو صندلی بلند شد و رفت اتاقش ....
برگشتم سمت چایا و اروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم .....
تهیونگ رو راضی کن ببرتت ....فکر نکنم جونکوک الانحال و حوصله براش مونده باشه....
از جام بلند شدم و دوییدم سمت اتاق جونکوک...
ادامه دارد....
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.