سادیسمی
#سادیسمی
پارت 32
با زنگ زدن به دستیارش ..
بهش گفت .. بادیگاردا رو جمع کنه .. و به محلی که میگه بیان .....
* آت رو به یه جای .. خیلی دور برده بودن که حتی رسیدن به اونجا سه ساعت زمان میخواست .. اون عمارت درست وسط جنگل بود..
آت رو به یه صندل بسته بود ..
یه نفر با نزدیک شدن به آت .. چونش رو بالا آورد و آتی که با تنفر داشت بهش نگا میکرد ..و اشک تو چشماش بود ..
اون مرده با یه نیشخند داشت نگاش میکرد ..
مرده گفت ..
« هیی آت مشتاق دیدار ...
فک نمیکردی من باشم نه ..( نیشخند)
+ هیی شما چی از جونم میخواین ..
مثلاً برا چی منو آوردی اینجا ها ...
« هی منو نشناختی ..
+ چرا خیلی خوب میشناسمت ..
« من کیم ؟ ( لبخند چندش)
+ یه عوضییی..
* مرده با کوبوندن .. سیلی روی صورت آت گفت ...
« وای خدااا دردت گرفت ..؟
اشکالی نداره اینو زدم یادت باشه که داری با کی حرف میزنی ..
* مرده با .. گرفت پشت موهای آت سرشو به عقب کشوند .. و آتی که از درد اخماش تو هم بود .. و چشماش به خاطر اشک برق میزد ..
مرده گفت..
« میدونی چیه .. من اگه بخوام همین الان میتونم .. تو رو مال خودم کنم ...
ولی منتظر یه چیز دیگم ...
پس تو هم منتظر اتفاقات جالبی که قراره بیفته باش ( نیشخند)
+ عوضییی .. این فکرو از خیالت دور کن من مال کیه دیگه ای ام
* آت با گفتن این حرف به وسط پای مرد زد و ..
مرده با درد ..
لونجاشو گرفت و .. افتاد زمین .. ولی خودشو زود جمع و جور کرد و گفت ..
« هی خانم کوچولو فعلا باهات کاری ندارم .. ولی منتظر باش ..
مرده از اونجا رفت ... و آتی که مغزش پر از سوال بود .. اینجا کجاست ؟ چرا آوردنش ؟
پارت 32
با زنگ زدن به دستیارش ..
بهش گفت .. بادیگاردا رو جمع کنه .. و به محلی که میگه بیان .....
* آت رو به یه جای .. خیلی دور برده بودن که حتی رسیدن به اونجا سه ساعت زمان میخواست .. اون عمارت درست وسط جنگل بود..
آت رو به یه صندل بسته بود ..
یه نفر با نزدیک شدن به آت .. چونش رو بالا آورد و آتی که با تنفر داشت بهش نگا میکرد ..و اشک تو چشماش بود ..
اون مرده با یه نیشخند داشت نگاش میکرد ..
مرده گفت ..
« هیی آت مشتاق دیدار ...
فک نمیکردی من باشم نه ..( نیشخند)
+ هیی شما چی از جونم میخواین ..
مثلاً برا چی منو آوردی اینجا ها ...
« هی منو نشناختی ..
+ چرا خیلی خوب میشناسمت ..
« من کیم ؟ ( لبخند چندش)
+ یه عوضییی..
* مرده با کوبوندن .. سیلی روی صورت آت گفت ...
« وای خدااا دردت گرفت ..؟
اشکالی نداره اینو زدم یادت باشه که داری با کی حرف میزنی ..
* مرده با .. گرفت پشت موهای آت سرشو به عقب کشوند .. و آتی که از درد اخماش تو هم بود .. و چشماش به خاطر اشک برق میزد ..
مرده گفت..
« میدونی چیه .. من اگه بخوام همین الان میتونم .. تو رو مال خودم کنم ...
ولی منتظر یه چیز دیگم ...
پس تو هم منتظر اتفاقات جالبی که قراره بیفته باش ( نیشخند)
+ عوضییی .. این فکرو از خیالت دور کن من مال کیه دیگه ای ام
* آت با گفتن این حرف به وسط پای مرد زد و ..
مرده با درد ..
لونجاشو گرفت و .. افتاد زمین .. ولی خودشو زود جمع و جور کرد و گفت ..
« هی خانم کوچولو فعلا باهات کاری ندارم .. ولی منتظر باش ..
مرده از اونجا رفت ... و آتی که مغزش پر از سوال بود .. اینجا کجاست ؟ چرا آوردنش ؟
۹.۶k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.