سادیسمی
#سادیسمی
پارت 33
جونگ کوک هنوز تو راه بود بهش گفته بودن تنها بیاد ولی پشت سرش .. پر از ون های مشکی بود .. که تمام بادیگاردا توش بودن ...
بلخره بعد از کلی انتظار .. رسید و اول خودش
رفت .. نگران بود نکنه بلایی سرش آورده باشن.. با استرسی که داشت به جایی که گفته بودن بیاد رفت .. به یه عمارت رسید .. ولی چرا باید بخوان بیاد اینجا؟
بلخره جونگ کوک بعد چند دقیقه منتظر بودن ..
در عمارت باز شد .. یکی از اونجا اومد و رو به روی جونگ کوک وایساد و گفت .. آقای جئون خوبه که تنها اومدین ..
دنبالم بیاین ..
* آت و برده بودن به یه جای تاریک .. ولی داخل عمارت یا جای دیگه ای نبود .. انگار یه گوشه از حیاط اون عمارت بود ..
ترسناک بود .. و پر از وسایل هایی که معلوم نبود چین
آت رو جوری نگه داشته بودن که زانو زده بود و روی سرش یه اسلحه بود.. اون کسی که تمام این ماجرا ها رو ریخته بود ... هانول بود ... برادر هان .. اون داشت انتقام میگرفت ..
اسلحه رو روی سر آت نگه داشته بود .. و داشت باهاش حرف میزد.. با نزدیک شدن به گوش آت
گفتن ...
≥ ببین عشقت اومده .. حالا داستان شروع میشه ( نیشخند)
آت با چشمای اشکی داشت به جلو نگا میکرد ..
* اون کسی که جونگ کوک رو به اون مکان آورد ... بود رفت و جونگ کوکی که .. با نگرانی .. داشت به صورت .. اشکی آت نگا میکرد ...
جونگ کوک فکر همه چی رو کرده بود .. بادیگاردا آروم آروم از پشت تمام آدمای اونا رو داشتن میکشتن جوری که حتی .. یه نفر هم خبر نداشت .. جونگ کوک مطمئن بود که نقشش عملی میشه فقط باید یکم وقت و تلف میکرد .. ولی هم نگران آت .. و هم باید هواس اونا رو پرت میکرد ...
هانول شروع کرد .. به حرف زدن به جونگ کوک با یه نیشخند داشت نگاش میکرد ...
ولی تمام حرفاش برای آت بود .. جونگ کوک میدونست آت قراره تمام ماجرا رو اینجا بفهمه ..
پارت 33
جونگ کوک هنوز تو راه بود بهش گفته بودن تنها بیاد ولی پشت سرش .. پر از ون های مشکی بود .. که تمام بادیگاردا توش بودن ...
بلخره بعد از کلی انتظار .. رسید و اول خودش
رفت .. نگران بود نکنه بلایی سرش آورده باشن.. با استرسی که داشت به جایی که گفته بودن بیاد رفت .. به یه عمارت رسید .. ولی چرا باید بخوان بیاد اینجا؟
بلخره جونگ کوک بعد چند دقیقه منتظر بودن ..
در عمارت باز شد .. یکی از اونجا اومد و رو به روی جونگ کوک وایساد و گفت .. آقای جئون خوبه که تنها اومدین ..
دنبالم بیاین ..
* آت و برده بودن به یه جای تاریک .. ولی داخل عمارت یا جای دیگه ای نبود .. انگار یه گوشه از حیاط اون عمارت بود ..
ترسناک بود .. و پر از وسایل هایی که معلوم نبود چین
آت رو جوری نگه داشته بودن که زانو زده بود و روی سرش یه اسلحه بود.. اون کسی که تمام این ماجرا ها رو ریخته بود ... هانول بود ... برادر هان .. اون داشت انتقام میگرفت ..
اسلحه رو روی سر آت نگه داشته بود .. و داشت باهاش حرف میزد.. با نزدیک شدن به گوش آت
گفتن ...
≥ ببین عشقت اومده .. حالا داستان شروع میشه ( نیشخند)
آت با چشمای اشکی داشت به جلو نگا میکرد ..
* اون کسی که جونگ کوک رو به اون مکان آورد ... بود رفت و جونگ کوکی که .. با نگرانی .. داشت به صورت .. اشکی آت نگا میکرد ...
جونگ کوک فکر همه چی رو کرده بود .. بادیگاردا آروم آروم از پشت تمام آدمای اونا رو داشتن میکشتن جوری که حتی .. یه نفر هم خبر نداشت .. جونگ کوک مطمئن بود که نقشش عملی میشه فقط باید یکم وقت و تلف میکرد .. ولی هم نگران آت .. و هم باید هواس اونا رو پرت میکرد ...
هانول شروع کرد .. به حرف زدن به جونگ کوک با یه نیشخند داشت نگاش میکرد ...
ولی تمام حرفاش برای آت بود .. جونگ کوک میدونست آت قراره تمام ماجرا رو اینجا بفهمه ..
۷.۵k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.