🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت267
#جلد_دوم
اگر همین الان بهش می گفتم الان که منو بغل کردی فقط من نیستم و یه بچه دیگه توی وجودمه چه عکس العملی نشون می داد!
دلتنگی و دلگیری تمومی نداشت انگار ...
حتی یک سانت از من و فاصله نمی گرفت هیچ فاصلهای بینمون نمیذاشت انگار دیگه به من اعتماد نداشت میترسید دوباره محو بشم و برم برای همیشه یه جای دیگه...
وقتی مونس با اون چشمای خواب آلود با عروسک توی دستش از راه رسید و اهورا رو دید خواب از سر دخترم ناجور پرید
عروسک از دستش افتاد و با قدمای کوچیکش به سمت پدرش دوید اهورا با دیدن دخترمون روی زمین زانو زد و محکم بغلش کرد و به خودش فشارش داد
پدر و دختر زیادی دلتنگ بودن و من خودمو مقصراین حالشون میدونستم اما حق میدادن به من نمیدادن؟
کم عذاب نکشیده بودم کم درد نکشیده بودم
کم این زهر دلتنگی را بالا نکشیده بودم
راحیل با یه سینی چای شکلات وقتی به جمعمون پیوست و روی مبل نشستیم اهورا مونس توی بغلش و من کنارش نشونده بود
همه سکوت کرده بودیم و راحیل با لذت به جمع خانوادگی ما خیره شده بود
اهورا با اون دلگیری که توی صداش بود اما خبری از عصبانیت نبود رو به من گفت
_چطور تونستی این دوری رو به هر دوی ما تحمیل کنی چطور تونستی خودتو دخترمون رو از من دور کنی؟
نگاهش نکردم دلیل زیادی برای این دوری داشتم دلایلی که کاملا منطقی بود و نه از روی احساس...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت267
#جلد_دوم
اگر همین الان بهش می گفتم الان که منو بغل کردی فقط من نیستم و یه بچه دیگه توی وجودمه چه عکس العملی نشون می داد!
دلتنگی و دلگیری تمومی نداشت انگار ...
حتی یک سانت از من و فاصله نمی گرفت هیچ فاصلهای بینمون نمیذاشت انگار دیگه به من اعتماد نداشت میترسید دوباره محو بشم و برم برای همیشه یه جای دیگه...
وقتی مونس با اون چشمای خواب آلود با عروسک توی دستش از راه رسید و اهورا رو دید خواب از سر دخترم ناجور پرید
عروسک از دستش افتاد و با قدمای کوچیکش به سمت پدرش دوید اهورا با دیدن دخترمون روی زمین زانو زد و محکم بغلش کرد و به خودش فشارش داد
پدر و دختر زیادی دلتنگ بودن و من خودمو مقصراین حالشون میدونستم اما حق میدادن به من نمیدادن؟
کم عذاب نکشیده بودم کم درد نکشیده بودم
کم این زهر دلتنگی را بالا نکشیده بودم
راحیل با یه سینی چای شکلات وقتی به جمعمون پیوست و روی مبل نشستیم اهورا مونس توی بغلش و من کنارش نشونده بود
همه سکوت کرده بودیم و راحیل با لذت به جمع خانوادگی ما خیره شده بود
اهورا با اون دلگیری که توی صداش بود اما خبری از عصبانیت نبود رو به من گفت
_چطور تونستی این دوری رو به هر دوی ما تحمیل کنی چطور تونستی خودتو دخترمون رو از من دور کنی؟
نگاهش نکردم دلیل زیادی برای این دوری داشتم دلایلی که کاملا منطقی بود و نه از روی احساس...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۹.۸k
۱۲ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.