پارت ۵۹ آخرین تکه قلبم
#پارت_۵۹ #آخرین_تکه_قلبم
باشنیدن صدای سعید دنیا رو سرم خراب شد .. لعنتی..
_الو ؟
_االو بله ؟
_سلام چطوری
_ممنون
_میشناسی
_آره سعید
_خوب شناختی
_صدای آدما توی خاطرم می مونه!
_چه شگفت انگیز!
چرت نگو پسره ی چاپلوس..
_آره خیلی!
_میشه ببینمت؟
_نه با دوستم اومدم بیرون.
_باشه عزیزم مزاحمت نمیشم،کی بریم بیرون؟
پوفی کردم :
_خبرت میکنم سعید ، من که هنوز جوابی ندادم بهت که قرار مدار بزاریم !
_خیلی خوب حالا چرا عصبی میشی عزیز من..
_عصبی نیستم.. من باید برم فهلا بای
به شیک ام نگاه کردم که آب شده..
عرفان برام کف زد و گفت:
_نمیتونی زل بزنی تو چشمش و از دروغ بگی دوسش داری نه؟
بهش نگاه کردم..این عرفان همیشگی نبود..
_نه نمی تونم
پوزخندی زد و گفت:
_پس هنوز کاملا عوضی نشدی..
شیکمو گذاشتم کنار و یقه اش رو کشیدم .
_ببین منو ..
برگشت و زل زد توی چشمام ..
__بگو عسل چشم
_چته عرفان؟؟مشکلت چیه با من؟این نقشه هردومونه چرا تیکه میندازی؟؟اون از دیشبت اینم از الانت..
از ماشین زدم بیرون،در ماشینو به شدت کوبیدم ..
دستم و گرفتم برای تاکسی..
صداشو شنیدم:
_بیا بریم حالا من یه چیزی گفتم!
بی توجه بهش کار خودمو انجام دادم.
با قدم های محکم و عصبیش اومد سمتم منو کشوند سمت عابر پیاده :
_تمومش کن همین الان برگردتوی ماشین
_تا تو تمومش نکنی یک قدمی ات هم واینمیستم!
ابرویی داد بالا و گفت:
_عه؟اینجوریه؟باشه سحر خانوم ..
پوزخندی زدم و گفتم :
_بزن به چاک..
چشماش قرمز شده بود از عصبانیت.
یهو گردنمو گرفت و هلم داد سمت دیوار..
دستمو بردم که دستشو بکشم از روی گردنم .. اما زورشو نداشتم ، احساس خفگی هر لحظه بشتر بهم نزدیک میشد ..چشمم سیاهی رفت ..با صدای خفه ای صداش زدم:
_عرفان...
همه جا برام تاریک شد..
مثل زندگی و بخت سیاهم .. همرنگ قلب شکسته ام و دردام..
به رنگ چشمای عرفان..سیاه ..عین یه سیاه چال ترسناک!
عمیق و طولانی و تموم نشدنی!
حس کردم یه چیز داغ روی لبام نشست اما دیگه چیزی متوجه نشدم..
باشنیدن صدای سعید دنیا رو سرم خراب شد .. لعنتی..
_الو ؟
_االو بله ؟
_سلام چطوری
_ممنون
_میشناسی
_آره سعید
_خوب شناختی
_صدای آدما توی خاطرم می مونه!
_چه شگفت انگیز!
چرت نگو پسره ی چاپلوس..
_آره خیلی!
_میشه ببینمت؟
_نه با دوستم اومدم بیرون.
_باشه عزیزم مزاحمت نمیشم،کی بریم بیرون؟
پوفی کردم :
_خبرت میکنم سعید ، من که هنوز جوابی ندادم بهت که قرار مدار بزاریم !
_خیلی خوب حالا چرا عصبی میشی عزیز من..
_عصبی نیستم.. من باید برم فهلا بای
به شیک ام نگاه کردم که آب شده..
عرفان برام کف زد و گفت:
_نمیتونی زل بزنی تو چشمش و از دروغ بگی دوسش داری نه؟
بهش نگاه کردم..این عرفان همیشگی نبود..
_نه نمی تونم
پوزخندی زد و گفت:
_پس هنوز کاملا عوضی نشدی..
شیکمو گذاشتم کنار و یقه اش رو کشیدم .
_ببین منو ..
برگشت و زل زد توی چشمام ..
__بگو عسل چشم
_چته عرفان؟؟مشکلت چیه با من؟این نقشه هردومونه چرا تیکه میندازی؟؟اون از دیشبت اینم از الانت..
از ماشین زدم بیرون،در ماشینو به شدت کوبیدم ..
دستم و گرفتم برای تاکسی..
صداشو شنیدم:
_بیا بریم حالا من یه چیزی گفتم!
بی توجه بهش کار خودمو انجام دادم.
با قدم های محکم و عصبیش اومد سمتم منو کشوند سمت عابر پیاده :
_تمومش کن همین الان برگردتوی ماشین
_تا تو تمومش نکنی یک قدمی ات هم واینمیستم!
ابرویی داد بالا و گفت:
_عه؟اینجوریه؟باشه سحر خانوم ..
پوزخندی زدم و گفتم :
_بزن به چاک..
چشماش قرمز شده بود از عصبانیت.
یهو گردنمو گرفت و هلم داد سمت دیوار..
دستمو بردم که دستشو بکشم از روی گردنم .. اما زورشو نداشتم ، احساس خفگی هر لحظه بشتر بهم نزدیک میشد ..چشمم سیاهی رفت ..با صدای خفه ای صداش زدم:
_عرفان...
همه جا برام تاریک شد..
مثل زندگی و بخت سیاهم .. همرنگ قلب شکسته ام و دردام..
به رنگ چشمای عرفان..سیاه ..عین یه سیاه چال ترسناک!
عمیق و طولانی و تموم نشدنی!
حس کردم یه چیز داغ روی لبام نشست اما دیگه چیزی متوجه نشدم..
۴.۳k
۱۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.