پارت81
#پارت81
دست هایش را پایین انداخت .
چند قدمی از مهری فاصله گرفت .
مهری_ روزبه ... من ...ببخ..
دستش را بالا گرفت و گفت:
_هییییس ، هیچی نگو ...
من معذرت خواهیت رو نمیخوام.
دوباره فاصله اش را با مهری کم کرد.
خیلی کوتاه بود ، خیلی !
این کوتاهی قدش خیلی به دل روزبه نشسته بود.
روبه رویش خم شد.
چانه اش لرزید و قطره اشکی آرام از بین مژه های پر پشتش ، روی گونه اش لغزید و تا زیر فکش پایین آمد .
روزبه با نگاهش مسیر اشکش را دنبال کرد.
دلش نیامد ،
دوست نداشت مهری را اینجوری ببیند.
عادت کرده بود به مهریِ شلوغ و پر سر و صدا و الان این مهریِ مظلوم!
دلش را ریش می کرد.
طاقت نیاورد .
دست هایش را به سمت مهری دراز کرد و دو طرف صورتش را گرفت .
انگشت شصتش را زیر چشمش کشید .
آرام و پربغض گفت:
_اینجوری گریه نکن دختر.
سر مهری را به سمت خودش کشید و تنش را به آغوش کشید...
دست هایش را دور شانه های ظریفش حلقه کرد.
_یعنی اینقدر ترسناکم؟!
مهری نفس عمیقی کشید.
بوی عطرش بینهایت دل نشین بود.
صدای کوبش تند قلبش را زیر گوشش حس میکرد.
صورتش را محکم به سینه ی روزبه فشار داد.
چرا اینقدر آرام بود ؟
دیگر از ترس خبری نبود .
چه طور این همه حس خوب ، یک جا ، همین الان جایگیزین ، ترسش شده بود؟؟
چه طور می شد؟
گریه اش بند آمد...
روزبه_مراقب آدمای دورت باش.
خیلی ها اونجوری ک تو فکر میکنی نیستن...
چرا تا به حال به صدایش دقت نکرده بود ؟
تن صدایش ، قطره قطره آرامش به رگ هایش تزریق می کرد.
روزبه ، دستی به موهایش کشید و موهای آزادش را به بازی گرفت .
روزبه_من نمیخوام ، صدمه ببینی!
خواهش میکنم ، بیشت...
باصدای زنگ گوشی اش حرفش نصفه ماند.
مهری آمد خودش را عقب بکشد ،
که روزبه با دستش مانع حرکت مهری شد .
همانطور ک دستش دور شانه ی مهری بود ،گوشی اش را
از جیبش بیرون کشیدو جواب داد:
+بله؟
...
+نه ، تو خونه ام، میخواستم الان بیام اونجا.
...
+باشه ، نمیام دیگ !
...
+اوکی منتظرم ...
گوشی را قطع کرد و مهری را از بغلش بیرون کشید...
_ فرشید بود.
دارن میان ! بیا بریم تو تا ندیدنمون.
وقتی از آغوشش بیرون آمد.
تازه فهمیده بود ، چه اتفاقی افتاده است .
دو قدم عقب رفت .
سرش راپایین انداخت و گفت:
+من خودم میرم .
همین ! فقط همین را گفت و با گونه هایی گلگون به سمت ویلا دوید...
...
دست هایش را پایین انداخت .
چند قدمی از مهری فاصله گرفت .
مهری_ روزبه ... من ...ببخ..
دستش را بالا گرفت و گفت:
_هییییس ، هیچی نگو ...
من معذرت خواهیت رو نمیخوام.
دوباره فاصله اش را با مهری کم کرد.
خیلی کوتاه بود ، خیلی !
این کوتاهی قدش خیلی به دل روزبه نشسته بود.
روبه رویش خم شد.
چانه اش لرزید و قطره اشکی آرام از بین مژه های پر پشتش ، روی گونه اش لغزید و تا زیر فکش پایین آمد .
روزبه با نگاهش مسیر اشکش را دنبال کرد.
دلش نیامد ،
دوست نداشت مهری را اینجوری ببیند.
عادت کرده بود به مهریِ شلوغ و پر سر و صدا و الان این مهریِ مظلوم!
دلش را ریش می کرد.
طاقت نیاورد .
دست هایش را به سمت مهری دراز کرد و دو طرف صورتش را گرفت .
انگشت شصتش را زیر چشمش کشید .
آرام و پربغض گفت:
_اینجوری گریه نکن دختر.
سر مهری را به سمت خودش کشید و تنش را به آغوش کشید...
دست هایش را دور شانه های ظریفش حلقه کرد.
_یعنی اینقدر ترسناکم؟!
مهری نفس عمیقی کشید.
بوی عطرش بینهایت دل نشین بود.
صدای کوبش تند قلبش را زیر گوشش حس میکرد.
صورتش را محکم به سینه ی روزبه فشار داد.
چرا اینقدر آرام بود ؟
دیگر از ترس خبری نبود .
چه طور این همه حس خوب ، یک جا ، همین الان جایگیزین ، ترسش شده بود؟؟
چه طور می شد؟
گریه اش بند آمد...
روزبه_مراقب آدمای دورت باش.
خیلی ها اونجوری ک تو فکر میکنی نیستن...
چرا تا به حال به صدایش دقت نکرده بود ؟
تن صدایش ، قطره قطره آرامش به رگ هایش تزریق می کرد.
روزبه ، دستی به موهایش کشید و موهای آزادش را به بازی گرفت .
روزبه_من نمیخوام ، صدمه ببینی!
خواهش میکنم ، بیشت...
باصدای زنگ گوشی اش حرفش نصفه ماند.
مهری آمد خودش را عقب بکشد ،
که روزبه با دستش مانع حرکت مهری شد .
همانطور ک دستش دور شانه ی مهری بود ،گوشی اش را
از جیبش بیرون کشیدو جواب داد:
+بله؟
...
+نه ، تو خونه ام، میخواستم الان بیام اونجا.
...
+باشه ، نمیام دیگ !
...
+اوکی منتظرم ...
گوشی را قطع کرد و مهری را از بغلش بیرون کشید...
_ فرشید بود.
دارن میان ! بیا بریم تو تا ندیدنمون.
وقتی از آغوشش بیرون آمد.
تازه فهمیده بود ، چه اتفاقی افتاده است .
دو قدم عقب رفت .
سرش راپایین انداخت و گفت:
+من خودم میرم .
همین ! فقط همین را گفت و با گونه هایی گلگون به سمت ویلا دوید...
...
۳.۴k
۲۹ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.