پارت80
#پارت80
با رفتن مهرزاد نفسش را محکم بیرون داد.
دستش رو شده بود...
یعنی خود مهرنوش هم فهمیده بود؟!
فهمیده بود که دوستش دارد؟
به حدی از دست مهری عصبانی بود که فعلا برایش اهمیتی نداشت ،
اینکه از علاقه اش بویی برده است یا نه؟
نگاهش به سمت مهری چرخید...
روی زمین نشسته بود و بلند بلند گریه می کرد .
چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید .
میخواست از عصبانیتش کم شود! اما فکر به وضعیت چند دقیقه پیشش ، نمی گذاشت...
پایش را زمین کوبید و گفت:
_گریه نکن!
میگم ،گریه نکن!
مهری توجه ای نکرد و باصدایی بلند تر گریه کرد!
روزبه با نوک کفشش سنگ ریزه های جلوی پایش را زیر و رو کرد
و داد کشید:
_بهت میگم گریه نکن لامصب!
صدایش بلند بود،
آنقدر بلند که باعث شد نفس مهری بند بیاید!
با چشمان خیس و درشت شده اش به روزبه زل زد ...
روزبه کلافه دستی به سرش کشید!
بچه بازی های مهری دیوانه اش می کرد ،
نمی توانست ! هرچقدر میخواست خودش را آرام کند نمی توانست!
به شدت عصبی بود و دلگیر!
روزبه_ تقصیر خودته!
به سمت مهری رفت و مچ دستش را کشید
و مجبورش کرد بایستد .
با دستش به هیکل و لباس هایش اشاره کرد:
_اینه وضع لباس پوشیدنت؟
بلوز شلوار !؟
اینجا ، جلو این همه مرد ؟!
نفس نفس می زد و قفسه ی سینه اش ، تند تند بالا و پایین می شد.
دستش را سمت کلاه سویی شرتش برد و کلاه را از سرش کشید.
نگاهش به موهای مشکی و گیس شده اش افتاد
و سیاهی موهایش ، چشمانش را زد.
دست هایش را محکم روی موهای مهری کشید .
مهری شانه هایش بالا پرید و
چشمانش جمع شد ...
نرمی موهایش ، کف دستش را قلقلک داد:
_این کلاه کوفتی کمه واسه پوشوندن موهات!
دلش برای سیاهی و پیچ و تاب موهایش رفت.
دوست داشت بینی اش را لابه لای موهایش فرو ببرد و عمیق نفس بکشد.
_کمه مهری کم! چرا نمیفهمی؟!
چرا نمیفهمی این موها ، دل می بره؟؟؟
...
با رفتن مهرزاد نفسش را محکم بیرون داد.
دستش رو شده بود...
یعنی خود مهرنوش هم فهمیده بود؟!
فهمیده بود که دوستش دارد؟
به حدی از دست مهری عصبانی بود که فعلا برایش اهمیتی نداشت ،
اینکه از علاقه اش بویی برده است یا نه؟
نگاهش به سمت مهری چرخید...
روی زمین نشسته بود و بلند بلند گریه می کرد .
چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید .
میخواست از عصبانیتش کم شود! اما فکر به وضعیت چند دقیقه پیشش ، نمی گذاشت...
پایش را زمین کوبید و گفت:
_گریه نکن!
میگم ،گریه نکن!
مهری توجه ای نکرد و باصدایی بلند تر گریه کرد!
روزبه با نوک کفشش سنگ ریزه های جلوی پایش را زیر و رو کرد
و داد کشید:
_بهت میگم گریه نکن لامصب!
صدایش بلند بود،
آنقدر بلند که باعث شد نفس مهری بند بیاید!
با چشمان خیس و درشت شده اش به روزبه زل زد ...
روزبه کلافه دستی به سرش کشید!
بچه بازی های مهری دیوانه اش می کرد ،
نمی توانست ! هرچقدر میخواست خودش را آرام کند نمی توانست!
به شدت عصبی بود و دلگیر!
روزبه_ تقصیر خودته!
به سمت مهری رفت و مچ دستش را کشید
و مجبورش کرد بایستد .
با دستش به هیکل و لباس هایش اشاره کرد:
_اینه وضع لباس پوشیدنت؟
بلوز شلوار !؟
اینجا ، جلو این همه مرد ؟!
نفس نفس می زد و قفسه ی سینه اش ، تند تند بالا و پایین می شد.
دستش را سمت کلاه سویی شرتش برد و کلاه را از سرش کشید.
نگاهش به موهای مشکی و گیس شده اش افتاد
و سیاهی موهایش ، چشمانش را زد.
دست هایش را محکم روی موهای مهری کشید .
مهری شانه هایش بالا پرید و
چشمانش جمع شد ...
نرمی موهایش ، کف دستش را قلقلک داد:
_این کلاه کوفتی کمه واسه پوشوندن موهات!
دلش برای سیاهی و پیچ و تاب موهایش رفت.
دوست داشت بینی اش را لابه لای موهایش فرو ببرد و عمیق نفس بکشد.
_کمه مهری کم! چرا نمیفهمی؟!
چرا نمیفهمی این موها ، دل می بره؟؟؟
...
۸.۱k
۲۹ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.