p②
بعد ازشام//
سورا « جیا عزیزم...وقت خوابه...
جونگکوک « ام نمیخواد...جیا رو امشب من میخوابونم....
سورا « اما...
جونگکوک « عیبی نداره...بعد مدت ها...
راوی « جیا همونطور که گوشیش تو دستش بود به سمت اتاقش رفت...بعد از چند دقیقه کوک وارد اتاق شد و جیا سریع گوشی رو زیر پتو قایم کرد...
جیا « با...بابایی...مامان نمیاد؟
کوک همونطور که پتو رو روی جیا مینداخت گفت « نه...امشب من بجای مامانی اومدم...
درحال صحبت کردندبودند که جونگکوک متوجه لرزش مداوم گوشی جیا شد...هم پیام میومد و هم چند باری زنگ خورد...جونگکوک حسابی تعجب کرده بود...جیا فقط دوتا دوست صمیمی داشت که اونا هم زیاد بهش پیام نمیدادند اگرهم میدادند این موقع شب نبود! نمیخواست حالا که جیا بیداره چیزی بگه...باید وقتی خواب بود میفهمید کیه...لبخند فیکی زد و چراغ رو خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت
ساعت ۳:۳۲//
جونگکوک با قدم های آهسته در اتاق جیا رو باز کرد و به گوشی روشن جیا نگاهی کرد...رمزش رو میدونست برای همین سریع رمز رو زد و وارد تماس ها شد...
۱6call from *자기*
۱۶ تماس از عزیزم...
تعجب و خشم کوک بیشتر شد...وارد پیام ها شد و تک به تک پیام هارو خوند...
*هی جیا چرا جواب تماسمو نمیدی*
* چرااینجوری میکنی*
*واقعا دارم نگرانت میشم*
*نگران نباش...بابام اینجاست*
*عاهان اوکی شب ساعت ۱ بهت پیام میدم*
*فردا کافه تریا مدرسه ساعت ۱۱ میبینمت*
*دوست دارم*
کوک بخوبی میدونست فرستنده این پیام ها دختره یا پسر...میخواست فردا به قرار دختر ۱۲ سالش برسه...نمیخواست باور کنه دخترش با این سن وارد رابطه شده...
سورا « جیا عزیزم...وقت خوابه...
جونگکوک « ام نمیخواد...جیا رو امشب من میخوابونم....
سورا « اما...
جونگکوک « عیبی نداره...بعد مدت ها...
راوی « جیا همونطور که گوشیش تو دستش بود به سمت اتاقش رفت...بعد از چند دقیقه کوک وارد اتاق شد و جیا سریع گوشی رو زیر پتو قایم کرد...
جیا « با...بابایی...مامان نمیاد؟
کوک همونطور که پتو رو روی جیا مینداخت گفت « نه...امشب من بجای مامانی اومدم...
درحال صحبت کردندبودند که جونگکوک متوجه لرزش مداوم گوشی جیا شد...هم پیام میومد و هم چند باری زنگ خورد...جونگکوک حسابی تعجب کرده بود...جیا فقط دوتا دوست صمیمی داشت که اونا هم زیاد بهش پیام نمیدادند اگرهم میدادند این موقع شب نبود! نمیخواست حالا که جیا بیداره چیزی بگه...باید وقتی خواب بود میفهمید کیه...لبخند فیکی زد و چراغ رو خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت
ساعت ۳:۳۲//
جونگکوک با قدم های آهسته در اتاق جیا رو باز کرد و به گوشی روشن جیا نگاهی کرد...رمزش رو میدونست برای همین سریع رمز رو زد و وارد تماس ها شد...
۱6call from *자기*
۱۶ تماس از عزیزم...
تعجب و خشم کوک بیشتر شد...وارد پیام ها شد و تک به تک پیام هارو خوند...
*هی جیا چرا جواب تماسمو نمیدی*
* چرااینجوری میکنی*
*واقعا دارم نگرانت میشم*
*نگران نباش...بابام اینجاست*
*عاهان اوکی شب ساعت ۱ بهت پیام میدم*
*فردا کافه تریا مدرسه ساعت ۱۱ میبینمت*
*دوست دارم*
کوک بخوبی میدونست فرستنده این پیام ها دختره یا پسر...میخواست فردا به قرار دختر ۱۲ سالش برسه...نمیخواست باور کنه دخترش با این سن وارد رابطه شده...
۱۹۳.۴k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.