فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 29
ات ویو:امروز هم مثل بقیه ی روزا گذشت....البته با یه فرق دیگه...امروز رفتم یه سیم کارت دیگه برای گوشیم خریدم...چون بعد از اینکه به مامان پیام بدم قطعا میره پیش پلیس و به اون ها میگه که شمارم رو ردیابی کنن.....و بعدش گیر میوفتم.....شاید یه جور دیگه هم بشه با مامان کنار اومد که به پلیس نگه....ظهر شده بود....دیگه وقتش رسیده بود به مامان پیام بدم....گوشیم رو از رو میز برداشتم و رفتم تو یکی از برنامه هایی که مامان همیشه چکش میکرد که به مامان پیام بدم....و پیامم رو برای مامان نوشتم
سلام مامان چطوری؟
خوبی؟
منم ات....شاید باور نکنی بخاطر همین بعد از نوشتن این پیام برات عکسم رو هم میفرستم.....میخواستم بگم که متاسفم که انقدر نگرانت کردم و تا الان کلی استرس کشیدی که ببینی من خوبم یا نه......خواستم بهت بگم که من خوب خوبم...نگران من نباش....پول کافی برای زندگی کردن دارم...حتی شاید باورت نشه ولی یه خونه برا خودم اجاره کردم...همه چیز خیلی عالیه مامان جون....پس لطفا انقدر نگران من نباش مهربون ترینم......ببخشید که از خونه فرار کردم ولی واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم....خواهش میکنم لطفا بعد از دیدن این پیام پیش پلیس نرو....خواهش میکنم....تو رو جون من اونجا نرو...از اون جایی که قسمت دادم لطفا پیش پلیس نرو باشه¿...به جای اون میتونیم همو توی کافه یا یه جایی که تو میخوای همو ببینیم فقط لطفا به بابا و لوکا چیزی نگو...میدونم که بابا از پیدا کردنم خوشحال نمیشه....و اینکه اونروز دیدم که تو کافه اومدی دنبالم...واقعا ببخشید که تا این حد نگرانت کردم که خودت دست به کار شدی که پیدام کنی....اگه خواستی همو ببینیم یه جایی رو بهم بگو که بیام و یا اگه میخوای بهت بگم که کجا بیای...دوست دار تو دخترت ات و البته ببخشید یکم زیاد تایپ کردم....راستش تا اینجا هم خیلی خودمو نگه داشتم که بیشتر بشه...آخه اونقدری دلم برات تنگ شده که اگه بخوام اینجا بگم جا نمیشه.
و پیام رو ارسال کردم.....بعدش یه عکس از خودم رو در کنار اون هم ارسال کردم.....و منتظر جواب دادن مامان بودم......
ادامه دارد......
ات ویو:امروز هم مثل بقیه ی روزا گذشت....البته با یه فرق دیگه...امروز رفتم یه سیم کارت دیگه برای گوشیم خریدم...چون بعد از اینکه به مامان پیام بدم قطعا میره پیش پلیس و به اون ها میگه که شمارم رو ردیابی کنن.....و بعدش گیر میوفتم.....شاید یه جور دیگه هم بشه با مامان کنار اومد که به پلیس نگه....ظهر شده بود....دیگه وقتش رسیده بود به مامان پیام بدم....گوشیم رو از رو میز برداشتم و رفتم تو یکی از برنامه هایی که مامان همیشه چکش میکرد که به مامان پیام بدم....و پیامم رو برای مامان نوشتم
سلام مامان چطوری؟
خوبی؟
منم ات....شاید باور نکنی بخاطر همین بعد از نوشتن این پیام برات عکسم رو هم میفرستم.....میخواستم بگم که متاسفم که انقدر نگرانت کردم و تا الان کلی استرس کشیدی که ببینی من خوبم یا نه......خواستم بهت بگم که من خوب خوبم...نگران من نباش....پول کافی برای زندگی کردن دارم...حتی شاید باورت نشه ولی یه خونه برا خودم اجاره کردم...همه چیز خیلی عالیه مامان جون....پس لطفا انقدر نگران من نباش مهربون ترینم......ببخشید که از خونه فرار کردم ولی واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم....خواهش میکنم لطفا بعد از دیدن این پیام پیش پلیس نرو....خواهش میکنم....تو رو جون من اونجا نرو...از اون جایی که قسمت دادم لطفا پیش پلیس نرو باشه¿...به جای اون میتونیم همو توی کافه یا یه جایی که تو میخوای همو ببینیم فقط لطفا به بابا و لوکا چیزی نگو...میدونم که بابا از پیدا کردنم خوشحال نمیشه....و اینکه اونروز دیدم که تو کافه اومدی دنبالم...واقعا ببخشید که تا این حد نگرانت کردم که خودت دست به کار شدی که پیدام کنی....اگه خواستی همو ببینیم یه جایی رو بهم بگو که بیام و یا اگه میخوای بهت بگم که کجا بیای...دوست دار تو دخترت ات و البته ببخشید یکم زیاد تایپ کردم....راستش تا اینجا هم خیلی خودمو نگه داشتم که بیشتر بشه...آخه اونقدری دلم برات تنگ شده که اگه بخوام اینجا بگم جا نمیشه.
و پیام رو ارسال کردم.....بعدش یه عکس از خودم رو در کنار اون هم ارسال کردم.....و منتظر جواب دادن مامان بودم......
ادامه دارد......
۳۰.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.