part³⁸
part³⁸
_هرزه
با بغض بهش نگاه کردم:+ته میفهمی داری چی میگی؟
خواستم بلند شم اما برخورد محکمی به شکمم نفسم رو بند آورد و دوباره زمین رو بغل کردم؛یعنی چی؛)
اتمام ویو
پسر لگد های محکمی به شکم دخترکش میزد و گریه میکرد،جیغ های دختر شدت گرفت
+تو ...رو ...خدا ....ته ....دست... بردار*جیغ و گریه
با جیغ های پی در پی دختر اهالی عمارت اومدن پایین
مادر ته سریع سمت ته رفت و اونو از ات دور کرد
مادر ته:داری چی میکنی پسر دیوونه شدی*داد و با ترس
لونا سریع رفت پیش ات و با نگرانی فیک پیکر بی جون دختر رو تکون میداد که چشمش به خونی که بین پای ات جاری بود افتاد،شکه بود.ایندفعه واقعا شوکه بود درسته برنامه اش تماما همین بود اما این دیگه زیاده روی بود با نگرانی و ترس که این دفعه واقعی بود رو به خدمتکارای که در حال تماشا بودن کرد و داد زد:زود باشین به اورژانس زنگ بزنین
یک روز بعد
ات ویو
چشام رو باز کردم و بازتاب نور چشام رو اذیت میکرد،بعد از چند ثانیه که چشام عادت کرد به اطراف نگاه انداختم..بیمارستان بودم تو یک اتاق بزرگ اما تنهای تنها...دستمو رو شکم کشیدم و بغض کردم
+مامانی*آروم
فلش بک به روز سقط بچه تو اتاق
بعد از تن کردن لباسای مخصوص رو تخت خوابیدم،بغض کرده بودم و رو شکمم دست کشیدم
دکتر:هنوز برای عوض کردن تصمیمت دیر نیست*لبخند
با بغض به دکتر خیره شدم:نمیدونم چرا داریم اینکارو میکنم،من نمیخوام سقطش کنم *بغض و اروم
دکتر لبخندی تحویلم داد و روپوش و دستکشش رو در اورد،اومد سمتم و دستشو گذاشت رو شونه ام:من و تو امروز یک بچه رو نجات دادیم
اتمام فلش بک
گریه هام شدت گرفت نباید اینطوری میشد،چرا ته به سمتم حمله ور شد و قاتل بچه اش شد؟
+چرا *داد و گربه
سعی کردم که بلند شدم اما درد بسیار شدیدی زیر دلم حس کردم و متوقف شدم،پرستار اومد تو اتاق و با سرعت نزدیکم شد
پرستار:خانم شما باید دراز بکشید...
به حرفاش اهمیت نمیدادم و پشت سر هم میگفتم بچم،پرستار به زور منو خوابوند رو تخت و بهم آرامش بخش زد
+میخوام برم....میخوام باهاش حرف بزنم کجاست*گریه
ته اومد تو اتاق و خیلی سرد و کوتاه بهم نگاه انداخت و بعد رو به پرستار کرد:کی مرخصه*سرد و بی روح
پرستار:با وضعیتی که دارن حداکثر یک هفته
.......
خم شدم و در گوش نوزادی که مرده به دنیا آمده بود گفتم :چیزی را از دست ندادی:)
_هرزه
با بغض بهش نگاه کردم:+ته میفهمی داری چی میگی؟
خواستم بلند شم اما برخورد محکمی به شکمم نفسم رو بند آورد و دوباره زمین رو بغل کردم؛یعنی چی؛)
اتمام ویو
پسر لگد های محکمی به شکم دخترکش میزد و گریه میکرد،جیغ های دختر شدت گرفت
+تو ...رو ...خدا ....ته ....دست... بردار*جیغ و گریه
با جیغ های پی در پی دختر اهالی عمارت اومدن پایین
مادر ته سریع سمت ته رفت و اونو از ات دور کرد
مادر ته:داری چی میکنی پسر دیوونه شدی*داد و با ترس
لونا سریع رفت پیش ات و با نگرانی فیک پیکر بی جون دختر رو تکون میداد که چشمش به خونی که بین پای ات جاری بود افتاد،شکه بود.ایندفعه واقعا شوکه بود درسته برنامه اش تماما همین بود اما این دیگه زیاده روی بود با نگرانی و ترس که این دفعه واقعی بود رو به خدمتکارای که در حال تماشا بودن کرد و داد زد:زود باشین به اورژانس زنگ بزنین
یک روز بعد
ات ویو
چشام رو باز کردم و بازتاب نور چشام رو اذیت میکرد،بعد از چند ثانیه که چشام عادت کرد به اطراف نگاه انداختم..بیمارستان بودم تو یک اتاق بزرگ اما تنهای تنها...دستمو رو شکم کشیدم و بغض کردم
+مامانی*آروم
فلش بک به روز سقط بچه تو اتاق
بعد از تن کردن لباسای مخصوص رو تخت خوابیدم،بغض کرده بودم و رو شکمم دست کشیدم
دکتر:هنوز برای عوض کردن تصمیمت دیر نیست*لبخند
با بغض به دکتر خیره شدم:نمیدونم چرا داریم اینکارو میکنم،من نمیخوام سقطش کنم *بغض و اروم
دکتر لبخندی تحویلم داد و روپوش و دستکشش رو در اورد،اومد سمتم و دستشو گذاشت رو شونه ام:من و تو امروز یک بچه رو نجات دادیم
اتمام فلش بک
گریه هام شدت گرفت نباید اینطوری میشد،چرا ته به سمتم حمله ور شد و قاتل بچه اش شد؟
+چرا *داد و گربه
سعی کردم که بلند شدم اما درد بسیار شدیدی زیر دلم حس کردم و متوقف شدم،پرستار اومد تو اتاق و با سرعت نزدیکم شد
پرستار:خانم شما باید دراز بکشید...
به حرفاش اهمیت نمیدادم و پشت سر هم میگفتم بچم،پرستار به زور منو خوابوند رو تخت و بهم آرامش بخش زد
+میخوام برم....میخوام باهاش حرف بزنم کجاست*گریه
ته اومد تو اتاق و خیلی سرد و کوتاه بهم نگاه انداخت و بعد رو به پرستار کرد:کی مرخصه*سرد و بی روح
پرستار:با وضعیتی که دارن حداکثر یک هفته
.......
خم شدم و در گوش نوزادی که مرده به دنیا آمده بود گفتم :چیزی را از دست ندادی:)
۱۰.۲k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.