🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت ۱۹ کنارش نشستم وشالو از دهنش
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت ۱۹ #کنارش نشستم وشالو از دهنش بیرون آوردم...بالحن خیلی مظلومی گفت:
-بابامن میترسم..
-ازچی میترسی عزیزم.؟؟
انگار باورم شده بود که باباشم وبه کار بردن بعضی از کلمات اصلا دست خودم نبود..
نترس باباهمیشه پیشته..یهو شروع کرد به زدن من . دروغ میگی تو همیشه پیشم نیستی .همیشه میری پیش مامان منو اینجا ول میکنی .نه تو منو دوست داری نه مامان اون که اصلا هیچوقت نمیاد پیشم.اشکاش شروشر میریخت.دیگه نتونستم تحمل کنم سریع تو بغلم گرفتمش .
-هیس آروم باش. پیرهن منو سفت تو دستش گرفته بود انگار میترسید که برم .از خودم جداش کردم ولبخند به روش پاشیدم...
-به به عجب فیلم هندی بود.
-یاخدا اخراج شدم فقط کافیه این پرستار بره به خانم رضایی بگه بیمارو بغل کردم..آروم پشت سرمو نگاه کردم..عه اینکه صدفه اینجا چیکار میکنه اخمامو توهم کشیدم..
-میشه بپرسم اینجاچیکار میکنی اصلا کی بهت گفت من اینجام؟؟
-عرفان تو راجب من اشتباه میکنی..
-هه شتباه خودم باچشمای خودم دیدمت بااون پسره لاس میزدی صداخنده هاتون تاهفت کوچه پایین ترهم میرفت..واست گل وکادو هم خریده بود برو باهمون من هیچوقت نمیتونم برات از این چیزا بخرم..رویا باصدای بغض داری گفت:
-بابا مامانو دعوانکن بعدخودشو توآغوش صدف جاداد..بااعصبانیت دست رویاروگرفتم وازبغل صدف بیرون کشیدم..
-عرفان توکه اینقدرسنگدل نبودی
-حالا که هستم. دیگه هم نه زنگ بزن نه بیادیدنم.میتونی بری
-عرفاااان
-صدف برو..
دست رویارو گرفتم وازش فاصله گرفتیم.
-بابا امشب پیشم میمونی؟؟
-آره دخترم من برم یه زنگ بزنم بیام. از اتاق بیرون .امدمو.شماره ای خونه رو گرفتم.بعداز چندتا بوق مامان بزرگ جواب داد..
-الو بفرما؟؟
-سلام مامان بزرگ. عرفانم خوبی؟
-توی مادر خوبم شکر.
-مامان بزرگ زنگ زدم بگم من شب نمیام یکی از مریضاحالش خوب نیست باید مراقبش باشم.
-آخی ..باشه پسرم چیزی لازم نداری برات بیارم ؟؟
-نه قربونت برم..کاری نداری؟؟
-نه پسرم مواظب خودت باش خداحافظت
-خدانگهدار
شماره ای امیرروگرفتم دوتا بوق خوردرد تماس زد فهمیدم سر جلسه است امیر تو شرکت باباش کارمیکرد از منم خواست که برم ولی من که از معماری وساختمان سازی چیزی نمیفهمیدم واسه همین نرفتم..پیامی رو گوشیم امد.
-الان سر جلسه ام بعد خودم تماس میگیرم...
منم براش نوشتم..(امشب نمیتونم بیام باشگاه باید مواظب یکی از بیمارا باشم وارسال کردم)گوشی رو گذاشتم تو جیبم وسمت اتاق خانم رضایی راه افتادم دراتاق رو زدم.
-بیاتو..دروباز کردموداخل اتاق شدم خانم رضایی داشت وسایلشو تو کیفش میذاشت که بره خونه..
-بگو آقای جهانبخش..
-میخواستم بگم من میتونم امشب اینجا بمونم؟؟
خیره نگام کرد.
نویسنده:S
-بابامن میترسم..
-ازچی میترسی عزیزم.؟؟
انگار باورم شده بود که باباشم وبه کار بردن بعضی از کلمات اصلا دست خودم نبود..
نترس باباهمیشه پیشته..یهو شروع کرد به زدن من . دروغ میگی تو همیشه پیشم نیستی .همیشه میری پیش مامان منو اینجا ول میکنی .نه تو منو دوست داری نه مامان اون که اصلا هیچوقت نمیاد پیشم.اشکاش شروشر میریخت.دیگه نتونستم تحمل کنم سریع تو بغلم گرفتمش .
-هیس آروم باش. پیرهن منو سفت تو دستش گرفته بود انگار میترسید که برم .از خودم جداش کردم ولبخند به روش پاشیدم...
-به به عجب فیلم هندی بود.
-یاخدا اخراج شدم فقط کافیه این پرستار بره به خانم رضایی بگه بیمارو بغل کردم..آروم پشت سرمو نگاه کردم..عه اینکه صدفه اینجا چیکار میکنه اخمامو توهم کشیدم..
-میشه بپرسم اینجاچیکار میکنی اصلا کی بهت گفت من اینجام؟؟
-عرفان تو راجب من اشتباه میکنی..
-هه شتباه خودم باچشمای خودم دیدمت بااون پسره لاس میزدی صداخنده هاتون تاهفت کوچه پایین ترهم میرفت..واست گل وکادو هم خریده بود برو باهمون من هیچوقت نمیتونم برات از این چیزا بخرم..رویا باصدای بغض داری گفت:
-بابا مامانو دعوانکن بعدخودشو توآغوش صدف جاداد..بااعصبانیت دست رویاروگرفتم وازبغل صدف بیرون کشیدم..
-عرفان توکه اینقدرسنگدل نبودی
-حالا که هستم. دیگه هم نه زنگ بزن نه بیادیدنم.میتونی بری
-عرفاااان
-صدف برو..
دست رویارو گرفتم وازش فاصله گرفتیم.
-بابا امشب پیشم میمونی؟؟
-آره دخترم من برم یه زنگ بزنم بیام. از اتاق بیرون .امدمو.شماره ای خونه رو گرفتم.بعداز چندتا بوق مامان بزرگ جواب داد..
-الو بفرما؟؟
-سلام مامان بزرگ. عرفانم خوبی؟
-توی مادر خوبم شکر.
-مامان بزرگ زنگ زدم بگم من شب نمیام یکی از مریضاحالش خوب نیست باید مراقبش باشم.
-آخی ..باشه پسرم چیزی لازم نداری برات بیارم ؟؟
-نه قربونت برم..کاری نداری؟؟
-نه پسرم مواظب خودت باش خداحافظت
-خدانگهدار
شماره ای امیرروگرفتم دوتا بوق خوردرد تماس زد فهمیدم سر جلسه است امیر تو شرکت باباش کارمیکرد از منم خواست که برم ولی من که از معماری وساختمان سازی چیزی نمیفهمیدم واسه همین نرفتم..پیامی رو گوشیم امد.
-الان سر جلسه ام بعد خودم تماس میگیرم...
منم براش نوشتم..(امشب نمیتونم بیام باشگاه باید مواظب یکی از بیمارا باشم وارسال کردم)گوشی رو گذاشتم تو جیبم وسمت اتاق خانم رضایی راه افتادم دراتاق رو زدم.
-بیاتو..دروباز کردموداخل اتاق شدم خانم رضایی داشت وسایلشو تو کیفش میذاشت که بره خونه..
-بگو آقای جهانبخش..
-میخواستم بگم من میتونم امشب اینجا بمونم؟؟
خیره نگام کرد.
نویسنده:S
۹.۴k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.