من دوستت دارم دیونه پارت۱۷ -این خوب گفتن تو یعنی چندان از
من دوستت دارم دیونه #پارت۱۷ #-این خوب گفتن تو یعنی چندان از کارت رازی نیستی
-هی چی بگم بابا یک هفته ای دیگه میمونم اگه دیدم نمیتونم.بایادآوری رویا حرفمو خوردم .به فکرفروع رفتم لبخندی زدمو سرمو بالا گرفتم باباومامان بزرگ باابروی بالا رفته نگام میکردن .سرفه ای مصلحتی کردم.باباخندیدوگفت:
-خب داشتی میگفتی اگه دیدی نمیتونی بقیش.
-بقیش چی؟؟؟
مامان بزرگ جورخاصی نگام کردوگفت:
-باز میخوای حرفوعوض کنی خنگ بازیت گل کرد.باهم زدیم زیرخنده. من باید حال این دختروخوب کنم هرطورشده.
-عرفااان
-هان چیشده؟
-حواست کجاست روبه راه نیستی دوساعته صدات میکنم.
-جانم مامان بزرگ؟
-این دختر آقای.صدای زنگ در اجازه ای حرف زدن روبه مامان بزرگ ندادباعجله سمت ایفون راه افتادم.
-کیه؟؟
-همسر آیندت بازکن.
-إ توی عشقم. بیاتوفقط یکم دیربیاتاتومیرسی من یه رنگ ولوابی به خودم بدم.
-امیر از پشت آیفون گفت.
-خودتو مرده حساب کن میدونستم از این الفاظ بدش میاد منم چون میدونستم .سربه سرش میذاشتم اونم حرص وجوش میخورد ومن کیف میکردم.در خونه روباز گذاشتم وجلودروایستادم.به محض رسیدن سلام کردوگفت:
-پس کورنگ ولوابت باچشمام دوتا کفتری براش زدم..خندیدوگفت:
-جمع کن خودتو بااین چشمات
-مگه چشمام چشونه به این قشنگی..
-آره دارم مشاهده میکنم انگار تازه از خواب بیدارت کردن..بعد با مامان بزرگ وبابا سلام واحوال پرسی گرمی کرد...
-أداشو در آوردم ..باباومامان بزرگ میخندیدن امیر پشت سرشو نگاه کرد لبخند دندون نمایی براش زدم😄
-زهرمار زود برو آماده شوتا بریم.
-کجا بسلامتی
-دوروز پیش من بهت چی گفتم دوبارو که پیچوندی ایندفه روباید بیای ...
-ای بابا داداش من نخوام هیکل گوریلی داشته باشم کیو باید ببینم..؟؟
-منو..زود سریع برو آماده شو.
-من شام نخورما باید حساب کنی ؟؟
-باشه باباکشتی منو عین دخترامیمونه..
-دختر عمته گوریل..
-چی گفتی؟؟
-هیچی جون تو. من رفتم اماده بشم وباعجله سمت اتاق راه افتادم.. امیر چهار سال دیگه از من بزرگتر بوداز بچگی باهم بزرگ شدیم همیشه عین یه داداش بزرگتر پشتم بود تو مدرسه همیشه ای خدااز دست بچه هاکتک میخوردم..اونم درس حسابی بهشون میداد واسه همین پشتیبانیش بودکه براش ارزش قائل بودم وازجونمم بیشتر دوستش داشتم...در اتاق روباز کردوداخل شد...
-هوی چته همینجوری میایی تو شاید من لخت باشم.
-خب باشی .میگم عین دخترامیمونی میگی نیستم الان دوساعته امدی اتاقت لباس بپوشی..
-خیلی خب باباتوهم آماده ام بریم دیگه اعصاب درست حسابی نداری میزنی چولمون میکنی...امیر خندیدودستشو دور گردنم انداخت وبوسه ای روی سرم زد.
-داداش دیونمی دیگه چیکارت کنم....اسم دیونه امدومن باز ذهنم پرکشید سمت رویا ولبخند زدم..
نویسنده:S
-هی چی بگم بابا یک هفته ای دیگه میمونم اگه دیدم نمیتونم.بایادآوری رویا حرفمو خوردم .به فکرفروع رفتم لبخندی زدمو سرمو بالا گرفتم باباومامان بزرگ باابروی بالا رفته نگام میکردن .سرفه ای مصلحتی کردم.باباخندیدوگفت:
-خب داشتی میگفتی اگه دیدی نمیتونی بقیش.
-بقیش چی؟؟؟
مامان بزرگ جورخاصی نگام کردوگفت:
-باز میخوای حرفوعوض کنی خنگ بازیت گل کرد.باهم زدیم زیرخنده. من باید حال این دختروخوب کنم هرطورشده.
-عرفااان
-هان چیشده؟
-حواست کجاست روبه راه نیستی دوساعته صدات میکنم.
-جانم مامان بزرگ؟
-این دختر آقای.صدای زنگ در اجازه ای حرف زدن روبه مامان بزرگ ندادباعجله سمت ایفون راه افتادم.
-کیه؟؟
-همسر آیندت بازکن.
-إ توی عشقم. بیاتوفقط یکم دیربیاتاتومیرسی من یه رنگ ولوابی به خودم بدم.
-امیر از پشت آیفون گفت.
-خودتو مرده حساب کن میدونستم از این الفاظ بدش میاد منم چون میدونستم .سربه سرش میذاشتم اونم حرص وجوش میخورد ومن کیف میکردم.در خونه روباز گذاشتم وجلودروایستادم.به محض رسیدن سلام کردوگفت:
-پس کورنگ ولوابت باچشمام دوتا کفتری براش زدم..خندیدوگفت:
-جمع کن خودتو بااین چشمات
-مگه چشمام چشونه به این قشنگی..
-آره دارم مشاهده میکنم انگار تازه از خواب بیدارت کردن..بعد با مامان بزرگ وبابا سلام واحوال پرسی گرمی کرد...
-أداشو در آوردم ..باباومامان بزرگ میخندیدن امیر پشت سرشو نگاه کرد لبخند دندون نمایی براش زدم😄
-زهرمار زود برو آماده شوتا بریم.
-کجا بسلامتی
-دوروز پیش من بهت چی گفتم دوبارو که پیچوندی ایندفه روباید بیای ...
-ای بابا داداش من نخوام هیکل گوریلی داشته باشم کیو باید ببینم..؟؟
-منو..زود سریع برو آماده شو.
-من شام نخورما باید حساب کنی ؟؟
-باشه باباکشتی منو عین دخترامیمونه..
-دختر عمته گوریل..
-چی گفتی؟؟
-هیچی جون تو. من رفتم اماده بشم وباعجله سمت اتاق راه افتادم.. امیر چهار سال دیگه از من بزرگتر بوداز بچگی باهم بزرگ شدیم همیشه عین یه داداش بزرگتر پشتم بود تو مدرسه همیشه ای خدااز دست بچه هاکتک میخوردم..اونم درس حسابی بهشون میداد واسه همین پشتیبانیش بودکه براش ارزش قائل بودم وازجونمم بیشتر دوستش داشتم...در اتاق روباز کردوداخل شد...
-هوی چته همینجوری میایی تو شاید من لخت باشم.
-خب باشی .میگم عین دخترامیمونی میگی نیستم الان دوساعته امدی اتاقت لباس بپوشی..
-خیلی خب باباتوهم آماده ام بریم دیگه اعصاب درست حسابی نداری میزنی چولمون میکنی...امیر خندیدودستشو دور گردنم انداخت وبوسه ای روی سرم زد.
-داداش دیونمی دیگه چیکارت کنم....اسم دیونه امدومن باز ذهنم پرکشید سمت رویا ولبخند زدم..
نویسنده:S
۹.۰k
۱۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.