دوستت دارم دیونه.. پارت۱۸ مامان بزرگ که جلوی دروایستاده ب
دوستت دارم دیونه.. #پارت۱۸ # مامان بزرگ که جلوی دروایستاده بود اشک چشمشو پاک کردوبه امیر نزدیک شد نرمی موهای امیروبوسیدوباصدای بغض داری گفت:
-خداحفظت کنه پسرم که عین داداش بزرگتر پشت عرفانی..
امیر خندیدوگفت:
-من هرکاری که ازدستم بربیاد برشماواقای جهانبخش وعرفان انجام میدم شمام عین خانواده ای خودمی..عرفانم جای داداش نداشتمه..لبخندی زدم وصمیمانه شونه ای امیرو فشردم.....
- امیر بمیری من خودم بیام سر قبرت حلواپخش کنم به قبرت نگاه کنمو قاه قاه بخندم...پسری که کنارم بایکی از دستگاها کار میکرد ریسه رفته بوداز خنده...
-آره بخند منم جای تو بودم میخندیدم...
امیر صدام کرد...باز نمیدونم چه بلایی میخواد سرم بیاره
آروم آروم سمتش راه افتادم..
بادادگفت:
-سریعترمگه داری عروس میبری ..باعجله سمتش راه افتادم امیر وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد ومن به ریشم میخندیدم اگه ازش حساب نمیبردم...
-بخواب باید وزنه بزنی...
-یاتمام اماما..
-حرف زیادی نزن...ده تا باید بری..
-چی؟؟ بابا من یکیشم نمیتونم برم..دیگه ده تا..عمرا بتونم..
-میتونی..زودباش.
-بسم الل گفتمووزنه روتو دستم گرفتم وباهر زحمتی بود بلندش کردم..یاپیغمبر...
امیر بالبخند حرص در آری نگام میکرد اون موقع دوست داشتم سر به تنش نباشه پسری....الله اکبر..
اونرروز باهر جون کندی تموم شد وشامی که بهم داد کوفتم شد...
-رویا.. عزیزبابا ....نگاهی بهم انداخت ولبخند زد
-سلام بابایی آلوچه هارو سمتش گرفتم..
-بفرما اینم از آلوچه برای دختر گلم..آلوچه هارو از دستم گرفت وپرید بغلم ...
-بابای رویاخیلی خوبه...
-خندیدم واز خودم جداش کردم...روی صندلی نشستمو به تخت اشاره کردم..
-برواونجابشین.آلوچتوبخور سرشو تکون دادوروی تخت نشست ..وشروع کرد به خوردن صورتش ازترشی آلوچه جمع شد.خندم گرفت..از جاش بلند شد وباعجله از اتاق بیرون رفت..
-این الان کجا رفت .
منم از اتاق بیرون رفتم..وبه بقه ای مریضا سر زدم به چندتاشو دارو دادم وخسته داخل اتاقی که مخصوص پرستارا بود شدم روی صندلی نشستم وبراخودم یه استکان چای ریختم..داشتم چایمو میخوردم که صدای داد یکی از بیمارا بلندشد...چشمامو روهم گذاشتمو یه جرعه ای دیگه از چایمو سر کشیدم...
حس کردم یکی داره نگام میکنه آروم چشمامو باز کردم...نیلوفر محمدی بود وقتی دید دارم نگاش میکنم هول کرد وچایش همش ریخت..خندیدم ...اونم خجالت زده لبخند زد..
از جام بلند شدمو.از کنارش ردشدموآروم گفتم.:
-حواستو بیشترجمع کن بانو..خانم جعفری داخل اتاق شد..نگاه مشکوکی به منو نیلوفرانداختو روصندلی نشست...منم از اتاق بیرون رفتم...داخل حیاط شدم..رویا رودیدم یه گوشه از اتاق نشتسته بودو طبق معمول شالش دهنش بودوهی تاب میخورد بهش نزدیک شدم..
-دختر من چرااینجا نشسته ..
نویسنده:S
-خداحفظت کنه پسرم که عین داداش بزرگتر پشت عرفانی..
امیر خندیدوگفت:
-من هرکاری که ازدستم بربیاد برشماواقای جهانبخش وعرفان انجام میدم شمام عین خانواده ای خودمی..عرفانم جای داداش نداشتمه..لبخندی زدم وصمیمانه شونه ای امیرو فشردم.....
- امیر بمیری من خودم بیام سر قبرت حلواپخش کنم به قبرت نگاه کنمو قاه قاه بخندم...پسری که کنارم بایکی از دستگاها کار میکرد ریسه رفته بوداز خنده...
-آره بخند منم جای تو بودم میخندیدم...
امیر صدام کرد...باز نمیدونم چه بلایی میخواد سرم بیاره
آروم آروم سمتش راه افتادم..
بادادگفت:
-سریعترمگه داری عروس میبری ..باعجله سمتش راه افتادم امیر وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد ومن به ریشم میخندیدم اگه ازش حساب نمیبردم...
-بخواب باید وزنه بزنی...
-یاتمام اماما..
-حرف زیادی نزن...ده تا باید بری..
-چی؟؟ بابا من یکیشم نمیتونم برم..دیگه ده تا..عمرا بتونم..
-میتونی..زودباش.
-بسم الل گفتمووزنه روتو دستم گرفتم وباهر زحمتی بود بلندش کردم..یاپیغمبر...
امیر بالبخند حرص در آری نگام میکرد اون موقع دوست داشتم سر به تنش نباشه پسری....الله اکبر..
اونرروز باهر جون کندی تموم شد وشامی که بهم داد کوفتم شد...
-رویا.. عزیزبابا ....نگاهی بهم انداخت ولبخند زد
-سلام بابایی آلوچه هارو سمتش گرفتم..
-بفرما اینم از آلوچه برای دختر گلم..آلوچه هارو از دستم گرفت وپرید بغلم ...
-بابای رویاخیلی خوبه...
-خندیدم واز خودم جداش کردم...روی صندلی نشستمو به تخت اشاره کردم..
-برواونجابشین.آلوچتوبخور سرشو تکون دادوروی تخت نشست ..وشروع کرد به خوردن صورتش ازترشی آلوچه جمع شد.خندم گرفت..از جاش بلند شد وباعجله از اتاق بیرون رفت..
-این الان کجا رفت .
منم از اتاق بیرون رفتم..وبه بقه ای مریضا سر زدم به چندتاشو دارو دادم وخسته داخل اتاقی که مخصوص پرستارا بود شدم روی صندلی نشستم وبراخودم یه استکان چای ریختم..داشتم چایمو میخوردم که صدای داد یکی از بیمارا بلندشد...چشمامو روهم گذاشتمو یه جرعه ای دیگه از چایمو سر کشیدم...
حس کردم یکی داره نگام میکنه آروم چشمامو باز کردم...نیلوفر محمدی بود وقتی دید دارم نگاش میکنم هول کرد وچایش همش ریخت..خندیدم ...اونم خجالت زده لبخند زد..
از جام بلند شدمو.از کنارش ردشدموآروم گفتم.:
-حواستو بیشترجمع کن بانو..خانم جعفری داخل اتاق شد..نگاه مشکوکی به منو نیلوفرانداختو روصندلی نشست...منم از اتاق بیرون رفتم...داخل حیاط شدم..رویا رودیدم یه گوشه از اتاق نشتسته بودو طبق معمول شالش دهنش بودوهی تاب میخورد بهش نزدیک شدم..
-دختر من چرااینجا نشسته ..
نویسنده:S
۳.۹k
۱۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.