پارت ۸
پارت ۸
(نیم ساعت بعد)
رسیده بودین خونه و تو توی اتاق روی تخت دراز کشیده بودی . داشتی به دلیل النا فکر می کردی . دلیلش از این لحاظ عجیب بود که همچین ریسکی کرده بود ، اگه بفهمن قطعا اتفاق خوبی براش نمیافته یا شاید ... شاید اون یه فکری داره . یه برنامه ای که براش مشکلی پیش نیاد . به هرحال خیلیم مهم نیست ، چون در هرصورت تو به مشکلی بر نمی خوری
چیزی که خیلی برات مهم بود این بودش که اون فهمیده بود یه مشکلی وجود داشته ، مشکلی که تو رو مجبور کرده توی این باتلاق بیوفتی و مدام پایین تر کشیده بشی . اون چیزی رو باور داره که نزدیک ترین افراد زندگیت باورش نکردن و این حس عجیبی داشت
سعی کردی دیگه به چیزی فکر نکنی و بخوابی
(یک هفته بعد)
یک هفته بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت . داشتی قهوه میخوردی که تلفن خونه زنگ خورد ، النا بود
+ بله ؟
- آرکا زود باش برو زیرزمین ، دوستم داره میاد خونمون !
با این حرفش قهوه پرید تو گلوت
+ چی؟...چرا؟
- نمیدونم واقعا . کلید زیرزمین توی کمد نزدیک دره . کنار پذیرایی ، نزدیک پله ها یه در مخفیه ، اونو باز کن برو داخل . بعدش یه در میبینی که با اون کلید بازش میکنی ، حتما در رو از پشت قفل کن . در اتاق خودتم قفل کن
و قطع کرد . عالی شد واقعا ! سریع اطرافتو نگاه کردی ، هیچ لباس و وسیله ای ازت نبود . لیوانت رو گذاشتی توی ماشین ظرفشویی و سمت اتاق رفتی . درش رو قفل کردی و دنبال اون کلید دیگه گشتی . وقتی پیداش کردی سمت جایی رفتی که قبلا هم فهمیده بودی یه چیزی زیرش هست . سریع بازش کردی و درش رو پشت سرت بستی . تاریک بود ولی میتونستی ببینی و از چندتا پله ای که اونجا بود رفتی پایین . یکم جلوتر یه در چوبی بود که قفل بودش . قفلش رو باز کردی و رفتی داخل . اینجا هم تاریک بود . یه کلید دیدی که وقتی زدی نور کمی توی زیرزمین پخش شد . به جز چندتا وسیله چیز دیگه ای نبود .
کنار دیوار نشستی و فقط فکر می کردی هرکی که هست ، خیلی طولش نده و سریع بره
چند دقیقه ای گذشت که در خونه باز شد و صدای النا و یک دختر دیگه اومد . چون زیر پذیرایی بودی ، همه صداها رو می شنیدی
- خب تو بشین . چای ، قهوه یا آبمیوه؟
' آبمیوه
النا خندید
- معمولا نزدیک زمستون نوشیدنی گرم میخورن ، اونم الان که عصره و هوا سرده
' میدونی که من کلا از نوشیدنی گرم خوشم نمیاد
- آره آره ، هیچ وقت عوض نمیشی
سرت رو به دیوار تکیه دادی . مثل اینکه این کسی که اومده حالا حالاها میمونه
(نیم ساعت بعد)
رسیده بودین خونه و تو توی اتاق روی تخت دراز کشیده بودی . داشتی به دلیل النا فکر می کردی . دلیلش از این لحاظ عجیب بود که همچین ریسکی کرده بود ، اگه بفهمن قطعا اتفاق خوبی براش نمیافته یا شاید ... شاید اون یه فکری داره . یه برنامه ای که براش مشکلی پیش نیاد . به هرحال خیلیم مهم نیست ، چون در هرصورت تو به مشکلی بر نمی خوری
چیزی که خیلی برات مهم بود این بودش که اون فهمیده بود یه مشکلی وجود داشته ، مشکلی که تو رو مجبور کرده توی این باتلاق بیوفتی و مدام پایین تر کشیده بشی . اون چیزی رو باور داره که نزدیک ترین افراد زندگیت باورش نکردن و این حس عجیبی داشت
سعی کردی دیگه به چیزی فکر نکنی و بخوابی
(یک هفته بعد)
یک هفته بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت . داشتی قهوه میخوردی که تلفن خونه زنگ خورد ، النا بود
+ بله ؟
- آرکا زود باش برو زیرزمین ، دوستم داره میاد خونمون !
با این حرفش قهوه پرید تو گلوت
+ چی؟...چرا؟
- نمیدونم واقعا . کلید زیرزمین توی کمد نزدیک دره . کنار پذیرایی ، نزدیک پله ها یه در مخفیه ، اونو باز کن برو داخل . بعدش یه در میبینی که با اون کلید بازش میکنی ، حتما در رو از پشت قفل کن . در اتاق خودتم قفل کن
و قطع کرد . عالی شد واقعا ! سریع اطرافتو نگاه کردی ، هیچ لباس و وسیله ای ازت نبود . لیوانت رو گذاشتی توی ماشین ظرفشویی و سمت اتاق رفتی . درش رو قفل کردی و دنبال اون کلید دیگه گشتی . وقتی پیداش کردی سمت جایی رفتی که قبلا هم فهمیده بودی یه چیزی زیرش هست . سریع بازش کردی و درش رو پشت سرت بستی . تاریک بود ولی میتونستی ببینی و از چندتا پله ای که اونجا بود رفتی پایین . یکم جلوتر یه در چوبی بود که قفل بودش . قفلش رو باز کردی و رفتی داخل . اینجا هم تاریک بود . یه کلید دیدی که وقتی زدی نور کمی توی زیرزمین پخش شد . به جز چندتا وسیله چیز دیگه ای نبود .
کنار دیوار نشستی و فقط فکر می کردی هرکی که هست ، خیلی طولش نده و سریع بره
چند دقیقه ای گذشت که در خونه باز شد و صدای النا و یک دختر دیگه اومد . چون زیر پذیرایی بودی ، همه صداها رو می شنیدی
- خب تو بشین . چای ، قهوه یا آبمیوه؟
' آبمیوه
النا خندید
- معمولا نزدیک زمستون نوشیدنی گرم میخورن ، اونم الان که عصره و هوا سرده
' میدونی که من کلا از نوشیدنی گرم خوشم نمیاد
- آره آره ، هیچ وقت عوض نمیشی
سرت رو به دیوار تکیه دادی . مثل اینکه این کسی که اومده حالا حالاها میمونه
۵.۳k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.