کاش به دنیا نمیومدم
فصل 2 پارت 23
اییی بوی ادکلن تلخش خفم کرد
از مکالمه کوتاهش با اهیونگ فهمیدم عموشه بعدش یکی یکی مهمونا اومدن عمو ها و عمه های ژذاب دوستای قدیمی و خانوادگی و کلییییی فرد دیگه
رفتم سمت سالن پذیرایی پر از انواع و اقسام مش.روب بود همه یه طرف مشغول حرف زدن بودنو مش.روب میخوردن افراد زیادی نمیدینم ولی هرکی چشش میوفتاد یه جور نگام میکرد انگا سر پدرشو بریدم از اونجا اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه نمیدونم چرا الکی میگشتم ولی حس خوبی داشت
یه صدای آروم موزیک میرسید به گوشم و کلییییی صدای دینگ دینگ ظرفا و حرف زدن افراد کلا صدا در حدی زیاد بود که برای گفتن یه چیزی به یه فرد دیگه باید داد میزدی
آشپزخونه نسبت به بقیه جاهای خونه گرم تر بودو بخار شدیدی داشت جوری که انگار مه داره از اونجا در اومدمو رفتم سمت یه سالن که تا حالا ندیده بودمش درشو که باز کردم متوجه شدم اتاق گیمه چون پر از وسایل بازی بود دقیقا شبیه یه گیم نت بود ولی افراد داخلش زیاد گیم بازی نمیکردنو داشتن مش.روب میخوردنو سی.گار می کشیدن در شو بستمو اومد اینور سردرگم بودم اصن نمیدونستم چیکار کنم یا بهتر بگم گم شده بودم هم تو این خونه هم تو این همه صدا هم تو ذهنم کلا گم شده بودم اصن یه آدم درونگرا رو چه به اجتماع
کلی گشتمو پرس و جو کردم از خدمتکارا و بعدش به زور در ورودی و پیدا کردم همین که درو باز کردم یه هوای خنک خورد رو صورتم درو بستمو چند قدم رفتم جلو تر همچی آروم بود و صدا خیلیییییی کمتر به گوش میرسید سر جام وایستاده بودمو به باغ عمارت کیم نگا میکردم یه نفس عمیق کشیدمو پله هارو اومدم پایین و تو باغ قدم زدم
احساس میکردم اصنننننن مناسب زندگی با خانواده کیم نیستم
من اصن بهشون تعلق نداشتم
ما از زمین تا آسمون باهم فرق میکردیم
اون تو ناز و نعمت بزرگ شده بود ولی من با داد و دعوا تنها نکته مشترک منو تهیونگ تو زندگی اینه که خواهر برادریم🙂
تو همین فکرا بودمو و داشتم راه میرفتم که در عمارت باز شدو یه ماشین مشکی اومد داخل همین که رسید و نگه داشت کل نگهبانا و خدمتکارا رفتن پیشش
یکی از نگهبانا درو باز کردو پیاده شد
یه مرد میانساله ژذاب بود پیاده شدو عینک شبشو در اورد همه در برابرش تعضیم کردنو خوشامد گفتن اسمشو درست نفهمیدم ولی فهمیدم اونم کیمه
بعدش خیلی با شکوه وارد عمارت
ساعت 11 شب بود نیم ساعت تو باغ موندمو با گوشیم ور رفتم که ساعت تقریباً شد 11 و نیم
ویو تهیونگ
هر چقد گشتم الینارو پیدا نکردم حتی اتاقارم گشتم ولی نبود رفتم بیرون از عمارتو دنبالش گشتم که دیدم رو صندلی نشسته رفتم سمتشو خیلی عصبی گفتم
+دختر تو کجایی همه جارو دنبالت گشتم
ساری بلند بود نصفشو پاک کردم نمیومد
ادامه دارد...
اییی بوی ادکلن تلخش خفم کرد
از مکالمه کوتاهش با اهیونگ فهمیدم عموشه بعدش یکی یکی مهمونا اومدن عمو ها و عمه های ژذاب دوستای قدیمی و خانوادگی و کلییییی فرد دیگه
رفتم سمت سالن پذیرایی پر از انواع و اقسام مش.روب بود همه یه طرف مشغول حرف زدن بودنو مش.روب میخوردن افراد زیادی نمیدینم ولی هرکی چشش میوفتاد یه جور نگام میکرد انگا سر پدرشو بریدم از اونجا اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه نمیدونم چرا الکی میگشتم ولی حس خوبی داشت
یه صدای آروم موزیک میرسید به گوشم و کلییییی صدای دینگ دینگ ظرفا و حرف زدن افراد کلا صدا در حدی زیاد بود که برای گفتن یه چیزی به یه فرد دیگه باید داد میزدی
آشپزخونه نسبت به بقیه جاهای خونه گرم تر بودو بخار شدیدی داشت جوری که انگار مه داره از اونجا در اومدمو رفتم سمت یه سالن که تا حالا ندیده بودمش درشو که باز کردم متوجه شدم اتاق گیمه چون پر از وسایل بازی بود دقیقا شبیه یه گیم نت بود ولی افراد داخلش زیاد گیم بازی نمیکردنو داشتن مش.روب میخوردنو سی.گار می کشیدن در شو بستمو اومد اینور سردرگم بودم اصن نمیدونستم چیکار کنم یا بهتر بگم گم شده بودم هم تو این خونه هم تو این همه صدا هم تو ذهنم کلا گم شده بودم اصن یه آدم درونگرا رو چه به اجتماع
کلی گشتمو پرس و جو کردم از خدمتکارا و بعدش به زور در ورودی و پیدا کردم همین که درو باز کردم یه هوای خنک خورد رو صورتم درو بستمو چند قدم رفتم جلو تر همچی آروم بود و صدا خیلیییییی کمتر به گوش میرسید سر جام وایستاده بودمو به باغ عمارت کیم نگا میکردم یه نفس عمیق کشیدمو پله هارو اومدم پایین و تو باغ قدم زدم
احساس میکردم اصنننننن مناسب زندگی با خانواده کیم نیستم
من اصن بهشون تعلق نداشتم
ما از زمین تا آسمون باهم فرق میکردیم
اون تو ناز و نعمت بزرگ شده بود ولی من با داد و دعوا تنها نکته مشترک منو تهیونگ تو زندگی اینه که خواهر برادریم🙂
تو همین فکرا بودمو و داشتم راه میرفتم که در عمارت باز شدو یه ماشین مشکی اومد داخل همین که رسید و نگه داشت کل نگهبانا و خدمتکارا رفتن پیشش
یکی از نگهبانا درو باز کردو پیاده شد
یه مرد میانساله ژذاب بود پیاده شدو عینک شبشو در اورد همه در برابرش تعضیم کردنو خوشامد گفتن اسمشو درست نفهمیدم ولی فهمیدم اونم کیمه
بعدش خیلی با شکوه وارد عمارت
ساعت 11 شب بود نیم ساعت تو باغ موندمو با گوشیم ور رفتم که ساعت تقریباً شد 11 و نیم
ویو تهیونگ
هر چقد گشتم الینارو پیدا نکردم حتی اتاقارم گشتم ولی نبود رفتم بیرون از عمارتو دنبالش گشتم که دیدم رو صندلی نشسته رفتم سمتشو خیلی عصبی گفتم
+دختر تو کجایی همه جارو دنبالت گشتم
ساری بلند بود نصفشو پاک کردم نمیومد
ادامه دارد...
۵.۸k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.