"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part: ۲۶
"ویو نادیا"
الان چیشد؟
.........
طول اتاق و انقدر رفتم امدم که کف پام میسوخت
اخه احمق،بزقاله،کره بز، بی مغز....
این کارت چیبود؟
_خب اون دختره داشت خودشو به جونگکوک مینداخت.!
به من چه؟..چیکارشم؟...زندگیه خودشه؟...خودم کم گرفتاری دارم خودم و قاطی اینم کردم...
_یعنی میخواستی تنها کسی که یکم برات ارزش قاعله..بره سراغ یکی دیگه..؟
خودم و پایین تخت انداختم...
تنها کسی که ارزش قاعله؟؟
اگه حرفاش الکی باشه؟؟
یعنی الکی انقدر ذوق کردم؟
باورم نمیشه که انقدر کمبود دارم که با یه جمله تنفرم و یادم رفت...برایه خودم متاسفم که حتی کسیو ندارم همجا پشتم باشه دلم و به دوتا حرف کسی خوش کردم که یه مدت باعث عذابم بود.
واقعا چرا بین این همه ادم من انقدر بیچارم؟
بعضی وقتا احساس میکنم اتفاقی نیست که برام نیوفته باشه.
همونجا پایین تخت گوشهه ایی نشستم تا وقتی هوا کامل تاریک شده بود و برقایه اتاق خاموش بود.مثل اینده من که هیچی ازش معلوم نیست
وقتی تازه هوا داشت تاریک میشد متوجه این شده بودم که اون دختره رفته چون صدایه خارج شدن ماشینش امد
حدودا ۳۰ دقیقه پیش
صدایه دستگیره در امد
در باز شد و سایه جونگکوک پشت در بود .
وقتی منو اون پایینا دید، نفسشو بیرون فرستاد و اروم وارد اتاق شدو درو بست
اشکام و سری پاککردم .
به سمتم امد رو یه زانوش نشست .
با خنده مصنوعی گفتم:
_ اون دختر جیغ جیغوعه رفت؟...چه قدر ادم مزخرفی بود.
خواستم بلند شم که نزاشت
کوک: قبل از فیلم بازی کردن رو صدات کار کن...شاید نقش بازیات برای احمقایی مثل ماریا واقعی باشه..ولی منو نمیتونی گول بزنی..
جوابی بهش ندادم
کوک: چیشده؟
باورمنمیشه که کمتر از ۲۴ ساعت به همچین چییزی رسیدم..
این اتفاقا..
نادیا: هیچی دلم برایه مامان بابام تنگ شده..
کوک: جدی؟
نادیا: اره
از جاش بلند شد و دستشو به سمتم گرفت
کوک: یچییزی و میخوام بهت بدم
با کمک دستش بلند شدمو دنبالش از اتاق خارج شدم
به سمت اتاق خودش بردتم
چی تو اون اتاق هست که میخواد بهم بده؟
وقتی درو باز کرد
رفت داخل
کوک: بیا تو
رفتم داخل و درو بستم
منتظر نگاش کردم
کشو شو باز کرد .
چییزیرو وازشبیرون کشید.
وقتی به سمتم گرفت..از قابش متوحعه شدم قاب عکس خانواده منه..
نزدیکش شدم و قاب عکسو ازش گرفتم
با دیدن اون عکس انگار بغضی که این چند دقیقه تو گلوم بود ترکید؟
شماها که میگفتید منو خیلی دوست دارید..
شما بم قول دادید تا اخر پیشم باشیدد..
تا وقتی شما باهامید کسی حتی به فکر اذیت کردنم نیوفته..اینکه توزندگیم استرس و نگرانی ندارمم
ولی پرا خیلی زود زیر قولتون زدید؟
گریه هام بد جور اوج گرفته بود.
جونگکوک داخل بغل خودش کشیدتم ...
وقتی به اتفاقیه کل زندیگم فکر میکردم حتی نمیتونستم دو دقیقه
part: ۲۶
"ویو نادیا"
الان چیشد؟
.........
طول اتاق و انقدر رفتم امدم که کف پام میسوخت
اخه احمق،بزقاله،کره بز، بی مغز....
این کارت چیبود؟
_خب اون دختره داشت خودشو به جونگکوک مینداخت.!
به من چه؟..چیکارشم؟...زندگیه خودشه؟...خودم کم گرفتاری دارم خودم و قاطی اینم کردم...
_یعنی میخواستی تنها کسی که یکم برات ارزش قاعله..بره سراغ یکی دیگه..؟
خودم و پایین تخت انداختم...
تنها کسی که ارزش قاعله؟؟
اگه حرفاش الکی باشه؟؟
یعنی الکی انقدر ذوق کردم؟
باورم نمیشه که انقدر کمبود دارم که با یه جمله تنفرم و یادم رفت...برایه خودم متاسفم که حتی کسیو ندارم همجا پشتم باشه دلم و به دوتا حرف کسی خوش کردم که یه مدت باعث عذابم بود.
واقعا چرا بین این همه ادم من انقدر بیچارم؟
بعضی وقتا احساس میکنم اتفاقی نیست که برام نیوفته باشه.
همونجا پایین تخت گوشهه ایی نشستم تا وقتی هوا کامل تاریک شده بود و برقایه اتاق خاموش بود.مثل اینده من که هیچی ازش معلوم نیست
وقتی تازه هوا داشت تاریک میشد متوجه این شده بودم که اون دختره رفته چون صدایه خارج شدن ماشینش امد
حدودا ۳۰ دقیقه پیش
صدایه دستگیره در امد
در باز شد و سایه جونگکوک پشت در بود .
وقتی منو اون پایینا دید، نفسشو بیرون فرستاد و اروم وارد اتاق شدو درو بست
اشکام و سری پاککردم .
به سمتم امد رو یه زانوش نشست .
با خنده مصنوعی گفتم:
_ اون دختر جیغ جیغوعه رفت؟...چه قدر ادم مزخرفی بود.
خواستم بلند شم که نزاشت
کوک: قبل از فیلم بازی کردن رو صدات کار کن...شاید نقش بازیات برای احمقایی مثل ماریا واقعی باشه..ولی منو نمیتونی گول بزنی..
جوابی بهش ندادم
کوک: چیشده؟
باورمنمیشه که کمتر از ۲۴ ساعت به همچین چییزی رسیدم..
این اتفاقا..
نادیا: هیچی دلم برایه مامان بابام تنگ شده..
کوک: جدی؟
نادیا: اره
از جاش بلند شد و دستشو به سمتم گرفت
کوک: یچییزی و میخوام بهت بدم
با کمک دستش بلند شدمو دنبالش از اتاق خارج شدم
به سمت اتاق خودش بردتم
چی تو اون اتاق هست که میخواد بهم بده؟
وقتی درو باز کرد
رفت داخل
کوک: بیا تو
رفتم داخل و درو بستم
منتظر نگاش کردم
کشو شو باز کرد .
چییزیرو وازشبیرون کشید.
وقتی به سمتم گرفت..از قابش متوحعه شدم قاب عکس خانواده منه..
نزدیکش شدم و قاب عکسو ازش گرفتم
با دیدن اون عکس انگار بغضی که این چند دقیقه تو گلوم بود ترکید؟
شماها که میگفتید منو خیلی دوست دارید..
شما بم قول دادید تا اخر پیشم باشیدد..
تا وقتی شما باهامید کسی حتی به فکر اذیت کردنم نیوفته..اینکه توزندگیم استرس و نگرانی ندارمم
ولی پرا خیلی زود زیر قولتون زدید؟
گریه هام بد جور اوج گرفته بود.
جونگکوک داخل بغل خودش کشیدتم ...
وقتی به اتفاقیه کل زندیگم فکر میکردم حتی نمیتونستم دو دقیقه
۷.۳k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.