Part
Part ¹⁰²
ا.ت ویو:
نگاهی به تهیونگ انداختم
تهیونگ:برو داخل ماشین..
لحنش اروم ولی در عین حال دستوری بود..سرم رو تکون داد و سمت در ماشین رفتم و بازش کردم..تا وقتی که سوار بشم چتر توسط تهیونگ بالای سرم بود..سوار ماشین شدم و در رو بستم..نگاهی به اینه ماشین انداختم..هنوز چتر رو با همون دستش گرفته و دست ازادش رو داخل جیبش فرو برده بود..جیمین روبروش ایستاده بود و با جدیت باهاش حرف میزد..تهیونگ بدون هیچ حرفی نگاه جیمین میکرد..اخر سرش رو تکون داد و سمت در راننده اومد..جلوی در ایستاد و چترو بست..در ماشین رو باز کرد و سوار شد..با باز شدن در ماشین سرمای عجیبی وارد شد..تمام مدت بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم..ماشین در سکوت بدی فرو رفته بود و فقط صدای برخورد قطرات بارون به شیشه و نفس کشیدن من و تهیونگ بود..تهیونگ ماشین رو روشن کرد..مدتی به روبروش خیره شد و در اخر ماشین رو از حیاط خارج کرد و وارد جاده اصلی شدیم..جاده اصلی با تیر چراغ برق های بلند و قطرات بارون که توی نور می درخشیدن و در اخر به زمین میرسیدن زیبا تر شده بود..هنوز از اون اتفاق دلشوره داشتم..نگاه تهیونگ کردم که نگاهش به جاده دوخته شده بود
ا.ت:هنوز بابت اون مهمونی که رابرت توش بوده دلشوره دارم..فکر کنم فهمیده اون من بودم
تهیونگ نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاه روبروش کرد
تهیونگ:نگران نباش نمیزارم بلایی سرت بیاد
از دلگرمیش لبخندی گوشه لبم نشست..نگاهمو ازش نگرفتم..هر موقع که کنارش بودم احساس امنیت ارامش و علاقه میکردم
یه لحظه گیج شدم
علاقه
من...من به تهیونگ علاقه داشتم
نگاهمو به چشمای خیرش که به جاده بود دادم..نگاهی بهم انداخت و باعث شد ضربان قلبم بیشتر بشه
ادامه دارد 🍷
ا.ت ویو:
نگاهی به تهیونگ انداختم
تهیونگ:برو داخل ماشین..
لحنش اروم ولی در عین حال دستوری بود..سرم رو تکون داد و سمت در ماشین رفتم و بازش کردم..تا وقتی که سوار بشم چتر توسط تهیونگ بالای سرم بود..سوار ماشین شدم و در رو بستم..نگاهی به اینه ماشین انداختم..هنوز چتر رو با همون دستش گرفته و دست ازادش رو داخل جیبش فرو برده بود..جیمین روبروش ایستاده بود و با جدیت باهاش حرف میزد..تهیونگ بدون هیچ حرفی نگاه جیمین میکرد..اخر سرش رو تکون داد و سمت در راننده اومد..جلوی در ایستاد و چترو بست..در ماشین رو باز کرد و سوار شد..با باز شدن در ماشین سرمای عجیبی وارد شد..تمام مدت بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم..ماشین در سکوت بدی فرو رفته بود و فقط صدای برخورد قطرات بارون به شیشه و نفس کشیدن من و تهیونگ بود..تهیونگ ماشین رو روشن کرد..مدتی به روبروش خیره شد و در اخر ماشین رو از حیاط خارج کرد و وارد جاده اصلی شدیم..جاده اصلی با تیر چراغ برق های بلند و قطرات بارون که توی نور می درخشیدن و در اخر به زمین میرسیدن زیبا تر شده بود..هنوز از اون اتفاق دلشوره داشتم..نگاه تهیونگ کردم که نگاهش به جاده دوخته شده بود
ا.ت:هنوز بابت اون مهمونی که رابرت توش بوده دلشوره دارم..فکر کنم فهمیده اون من بودم
تهیونگ نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاه روبروش کرد
تهیونگ:نگران نباش نمیزارم بلایی سرت بیاد
از دلگرمیش لبخندی گوشه لبم نشست..نگاهمو ازش نگرفتم..هر موقع که کنارش بودم احساس امنیت ارامش و علاقه میکردم
یه لحظه گیج شدم
علاقه
من...من به تهیونگ علاقه داشتم
نگاهمو به چشمای خیرش که به جاده بود دادم..نگاهی بهم انداخت و باعث شد ضربان قلبم بیشتر بشه
ادامه دارد 🍷
- ۲۲.۱k
- ۰۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط