ات خوشبختم



ا/ت: خوشبختم
جونگ وو: منم همینطور ا/ت جون میتونم شمارت داشته باشم
ا/ت: بله فقط من باید الان چیکار کنم
جونگ وو:درست خوب بوده تو مدرسه؟
کوک: اون دکتره
جونگ وو: چی؟ واقعا؟ خب چرا اومدی اینجا؟ همکار جونگکوکی
ا/ت: آره من دکترم مجبور شدم بیام و اینکه بله همکار جونگکوکم
جونگ وو: عالیه باید به من درس یاد بدی
ا/ت: باشه چشم اقای جئون جونگکوک شما چه چیزی دستور میدید
کوک: من میخوام بعد از اینکه کار های جونگ وو و جی هو رو انجام دادی بیا اتاقم بهت میگم
ا/ت: چشم اقای جئون جی هون من میرم اتاق شمارو تمیز کنم
جی هون: برو
رفتم تو اتاقش و اتاقش رو تمیز کردم

دو ساعت بعد
واییی مردمم بعد از دو ساعت فقط یه اتاق رو تمیز کردم الان ساعته ۸ رفتم اتاقه جونگ وو
ا/ت: میخوای درس بهت یاد بدم
جونگ وو: آره
ا/ت: فقط میشه قبلش بخونمش
جونگ وو: فردا امتحان ندارم پس فقط تکالیفم رو بنویس
ا/ت: چشم
جونگ وو: بیا ما الان باید بریم شام بخوریم
جی هون: اجازه نمیده خدمتکارها غذا بخورند یعنی کنار ما من به اجوما میگم که برات بیاره از این به بعد تو اتاق خودم غذا میخوری
ا/ت: خیلی ممنون...

سه ماه بعد
من و هایون داشتیم تو بیمارستان غذا میخوردیم
هایون: ا/ت خوبی؟
ا/ت: آره خوبم فقط یکم نگرانم
هایون: برای چی؟
ا/ت: گفتم که فردا باید برم آزمایش انجام بدم که ببینم...
هایون: آها فردا
ا/ت: آره
هایون:میخوای باهات بیام
ا/ت: نه تنها باشم راحت ترم
هایون: باشه فدات شم ولی هرچی شد بهم بگو
ا/ت: باشه
هایون: امشب نرو خونه جونگکوک
ا/ت: روزهای آخره فقط ده روز دیگه مونده میخوام سریع تمومش کنم
هایون: بابات خوبه
ا/ت: آره مامانم گفت که عمل شده و خوبه الان
هایون:😊

چند ساعت بعد
رفتم خونه جونگکوک
قبل از اینکه برم داخل صدا های بلندی میشندم
رفتم داخل
جونگکوک یه ظرف رو شکوند
جونگ وو: جونگکوک بسه
کوک: جی هون میفهمی چی میگی؟
جی هون: آره میفهمم بهت میگم سه ساله منتظر اون دختره هستی ولی اون دختر نمیاد
کوک: من مطمئنم یوری برمیگرده
یوری؟ یعنی یوری و جونگکوک باهم قرار نمیزارن؟
جونگ وو: ا/ت اومدی
ا/ت: سلام
کوک: بیا این شیشه هارو جمع کن
ا/ت: چشم
نشستم و شیشه هارو جمع کردم
ا/ت: ایی🩸
جی هون دستم رو گرفت
جی هون: مراقب باش
جونگکوک اومد من رو گرفت سمت خودش
کوک: بهش دست نزن بیا اینجا بشین
ا/ت: چیزی نشده مهم نیست
کوک: اجوما
اجوما: بله
کوک: جعبه کمک های اولیه رو میاری؟
اجوما: باشه الان میارم
ا/ت: گفتم که مهم نیست
کوک: مهم نیست؟
ا/ت: اره
اجوما: بفرمایید
کوک: ممنون
ا/ت: خودم میتونم انجام بدم
کوک: از من میترسی؟
ا/ت: نننه
کوک: پس حرف نزن
ا/ت: باشه
کوک: 🩹

#فیک
#سناریو
دیدگاه ها (۵۲)

¹⁰دو ساعت بعد ا/ت: خب تمام شد اینم از اتاق جی هون میخواستم ا...

¹¹دو ساعت بعدمطب آقای چوی(مطب تو بیمارستانه) بودم از استرس د...

⁸فردا شبکارم تو بیمارستان تمام شده بود و نگاهی به گوشیم کردم...

⁷برگشتم خونه صاحبخونه: خانم کیما/ت: بلهصاحبخونه: برای تولدتو...

⁴⁶چند ساعت بعدجی هون: کجا میری؟ کوک: خونه خودمجی هون: خونه خ...

³⁹جشن تولد یونجو در اوج خود بود. یونجو بازیگوشانه مشغول خزید...

⁴³کوکبرگشتم به بخش کار خودم و تو دفترم نشستم ده دقیقه بعدتق ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط