پارت50
#پارت50
شیطونکِ بابا🥺💜
نفسی گرفتم و لبخند تلخی زدم و گفتم:
_ اون چیزی که نباید میشد شد ، من دیگه دختر نیستم کیانا
کیانا با چشمای ورقلمبیدش گفت:
+ ها؟؟یعنی اون بهت....
_ آره
کیانا تو چشماش اشک جمع شد و بامهربونی گفت:
+الهی بمیرمبرات من غنچه...
وای تقصیر من بود اگه نمیگفتم بیای به اون مهمونی اینجوری نمیشد
_ وای خفه شو ، سرنوشتم اینجوری سگی بوده ربطی به تو نداره
+ حالا میخوای چیکارکنی غنچه؟؟ به نظرم بریم شکایت کنیم ازش پدرشو در بیاریم
_ اگه شکایت کنم همه میفهمن کیانا ، نمیخوام تا آخر عمرم سرکوفت بشنوم از بقیه
+ آخه اینجوریم که نمیشه دست روی دست بزاری و هیچ کارنکنی
_ نمیدونم باید چیکارکنم اصلا مخم گوزیده
کیانا یه دفعه ای خودشو انداخت تو بغلم و شروع به گریه کرد ، منم از گریه های اون بغضم ترکید و باهم دیگه اشک میریختیم
انقد گریه کردیم که دیگه خسته شدیم ، اشکامو پاک کردم و دست کیانارو گرفتم و گفتم:
_ مرسی که همیشه پشتم بودی ؛ تورو نداشتم چیکارمیکردم؟؟
+ خاک برسرت این حرفا چیه؟؟ دوست به درد همینجور جاها میخوره دیگه ، الانم پاشو وسایلتو جمع کن تا بریم خونه ی ما
_ نه نه ولش حوصله ندارم
+ زر نزناااا ، میگم پاشو وسایلتو جمع کن غنچه
_ ای بابا مگه زوریه؟؟
+ بعله زوره ، پاشو ببینم
مثل اینکه دیگه چاره ای نداشتم واقعا ، کیفمو برداشتم و چند دست لباس چپوندم توش و مانتو شلوارمو پوشیدم
از اتاق زدیم بیرون که کیانا با چاپلوسی گفت:
+ خاله جون اگه اجازه بدین غنچه امشب بیاد اونجا باهم درس کار کنیم ، آخه فردا ۲تا امتحان داریم
مامانم تو رودربایستی قرار گرفت و اجازه داد ، داشتیم کفش میپوشیدم که آقا سینا با یه دسته گل از پله ها اومد بالا
پوووف مقام معظم چسب رازی وارد شد!!
سینا با دیدنم لبخندی زد و گفت:
+ به به غنچه خانوم کجا به سلامتی؟؟
از پله ها اومد بالا و کنارم ایستاد و خواست....
شیطونکِ بابا🥺💜
نفسی گرفتم و لبخند تلخی زدم و گفتم:
_ اون چیزی که نباید میشد شد ، من دیگه دختر نیستم کیانا
کیانا با چشمای ورقلمبیدش گفت:
+ ها؟؟یعنی اون بهت....
_ آره
کیانا تو چشماش اشک جمع شد و بامهربونی گفت:
+الهی بمیرمبرات من غنچه...
وای تقصیر من بود اگه نمیگفتم بیای به اون مهمونی اینجوری نمیشد
_ وای خفه شو ، سرنوشتم اینجوری سگی بوده ربطی به تو نداره
+ حالا میخوای چیکارکنی غنچه؟؟ به نظرم بریم شکایت کنیم ازش پدرشو در بیاریم
_ اگه شکایت کنم همه میفهمن کیانا ، نمیخوام تا آخر عمرم سرکوفت بشنوم از بقیه
+ آخه اینجوریم که نمیشه دست روی دست بزاری و هیچ کارنکنی
_ نمیدونم باید چیکارکنم اصلا مخم گوزیده
کیانا یه دفعه ای خودشو انداخت تو بغلم و شروع به گریه کرد ، منم از گریه های اون بغضم ترکید و باهم دیگه اشک میریختیم
انقد گریه کردیم که دیگه خسته شدیم ، اشکامو پاک کردم و دست کیانارو گرفتم و گفتم:
_ مرسی که همیشه پشتم بودی ؛ تورو نداشتم چیکارمیکردم؟؟
+ خاک برسرت این حرفا چیه؟؟ دوست به درد همینجور جاها میخوره دیگه ، الانم پاشو وسایلتو جمع کن تا بریم خونه ی ما
_ نه نه ولش حوصله ندارم
+ زر نزناااا ، میگم پاشو وسایلتو جمع کن غنچه
_ ای بابا مگه زوریه؟؟
+ بعله زوره ، پاشو ببینم
مثل اینکه دیگه چاره ای نداشتم واقعا ، کیفمو برداشتم و چند دست لباس چپوندم توش و مانتو شلوارمو پوشیدم
از اتاق زدیم بیرون که کیانا با چاپلوسی گفت:
+ خاله جون اگه اجازه بدین غنچه امشب بیاد اونجا باهم درس کار کنیم ، آخه فردا ۲تا امتحان داریم
مامانم تو رودربایستی قرار گرفت و اجازه داد ، داشتیم کفش میپوشیدم که آقا سینا با یه دسته گل از پله ها اومد بالا
پوووف مقام معظم چسب رازی وارد شد!!
سینا با دیدنم لبخندی زد و گفت:
+ به به غنچه خانوم کجا به سلامتی؟؟
از پله ها اومد بالا و کنارم ایستاد و خواست....
۳.۶k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.