نقاب عشق
نقاب عشق
#پارت۲۵
یهو صدای ا/ت رو شنیدم که پشت سرم داشت فحش میداد :
تهیونگ: ا/ت خانوم ببین چه بلایی سرت میارم .
موقعی که ا/ترو انتخاب کردم قیافش دیدنی بود .هدفم از انتخابش این نبود که اذیت کنم واقعی اگه این حرف هارو هم نمیزد بازم انتخابش میکردم ....
بعد از چند دقیقه مهمون هایی که دعوت کرده بودم اومدن ،یواش خم شدم و در گوشش گفتم:
تهیونگ: امشب شب خوبی میشه (وایییی جررررر 😂😂ادمین خودشو جرر داد)
که با یه قیافه ی قابل توصیف نشدنی نگام کردم .که صدای پدرم توجه ام رو جلب کرد:
_پسرم؟
تهیونگ: عا پدر !خیلی خوش اومدید
_میتونم بپرسم دلیل تشکیل این مهمونی یهویی چی بود ؟
تهیونگ: امشب میخواستم همسرم رو معرفی کنم
_چی همسرت ؟
تهیونگ: بله ...بیا ا/ت (از دست ا/ت میگره به وسط سالن میره)
تهیونگ: خانوم ها آقایون ...امروز هدفم از برگزاری این مهمانی این بود که همسرم رو بهتون معرفی کنم !(همه شروع میکنن به پج پج کردن)
تهیونگ: از امروز به بعد هوانگ ا/ت همسر من خواهد بود
یه نگاهی به ا/ت کردم با یه نگاه مظلوم و کیوت داشت به مردم نگاه میکرد که رفتم و جلوش زانو زدم .مردم هنوزم داشتن پچ پچ میکردن .جالب بود که داشتم حرفاشون رو میشنیدم!....حلقه رو از جیبم در اوردم و جلو ا/ت گرفتم .با یه صدای بلند گفتم:
تهیونگ: هوانگ ا/ت آیا با من ازدواج میکنی؟(با شما ....کامنت ها آزاده راحت باشید 😅)
میدونستم قبول نمیکنه ولی به چشماش که نگاه میکردن انگار هر لحظه میخواست بگه بله ...سرم رو پایین بردم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره به حلقه نگاه کردم سر جاش نبود ،به ا/ت که نگاه کردم حلقه رو داشت به انگشتش مینداخت .لبخندی زدم و بلند شدم که ا/ت گفت:
ا/ت:بله ....(بچه ها تنها امیدمون تهیونگ بود که اونم رفت سینگل شدیم باز😂😂)
که صدای تشویقی نگاهم رو به خودش دزدید پدرم بود داشت دست میزد ،بقیه هم شروع به دست زدن کردن .
"ویو ا/ت "
چرا بله گفتم ؟چرا قبول کردم ؟خودمم هم نمیدونستم فقط یه حسی بهم میگفت باید بگم بله .
داشتم دانس میکردیم که یهو ارباب تو گوشم گفت :
تهیونگ: دیگه راه فراری نیست خانوم ا/ت .
و بعد از چند ساعت به مهمونی تموم شد و ....
"ویو صبح"
از خواب....
ادامه دارد...
#پارت۲۵
یهو صدای ا/ت رو شنیدم که پشت سرم داشت فحش میداد :
تهیونگ: ا/ت خانوم ببین چه بلایی سرت میارم .
موقعی که ا/ترو انتخاب کردم قیافش دیدنی بود .هدفم از انتخابش این نبود که اذیت کنم واقعی اگه این حرف هارو هم نمیزد بازم انتخابش میکردم ....
بعد از چند دقیقه مهمون هایی که دعوت کرده بودم اومدن ،یواش خم شدم و در گوشش گفتم:
تهیونگ: امشب شب خوبی میشه (وایییی جررررر 😂😂ادمین خودشو جرر داد)
که با یه قیافه ی قابل توصیف نشدنی نگام کردم .که صدای پدرم توجه ام رو جلب کرد:
_پسرم؟
تهیونگ: عا پدر !خیلی خوش اومدید
_میتونم بپرسم دلیل تشکیل این مهمونی یهویی چی بود ؟
تهیونگ: امشب میخواستم همسرم رو معرفی کنم
_چی همسرت ؟
تهیونگ: بله ...بیا ا/ت (از دست ا/ت میگره به وسط سالن میره)
تهیونگ: خانوم ها آقایون ...امروز هدفم از برگزاری این مهمانی این بود که همسرم رو بهتون معرفی کنم !(همه شروع میکنن به پج پج کردن)
تهیونگ: از امروز به بعد هوانگ ا/ت همسر من خواهد بود
یه نگاهی به ا/ت کردم با یه نگاه مظلوم و کیوت داشت به مردم نگاه میکرد که رفتم و جلوش زانو زدم .مردم هنوزم داشتن پچ پچ میکردن .جالب بود که داشتم حرفاشون رو میشنیدم!....حلقه رو از جیبم در اوردم و جلو ا/ت گرفتم .با یه صدای بلند گفتم:
تهیونگ: هوانگ ا/ت آیا با من ازدواج میکنی؟(با شما ....کامنت ها آزاده راحت باشید 😅)
میدونستم قبول نمیکنه ولی به چشماش که نگاه میکردن انگار هر لحظه میخواست بگه بله ...سرم رو پایین بردم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره به حلقه نگاه کردم سر جاش نبود ،به ا/ت که نگاه کردم حلقه رو داشت به انگشتش مینداخت .لبخندی زدم و بلند شدم که ا/ت گفت:
ا/ت:بله ....(بچه ها تنها امیدمون تهیونگ بود که اونم رفت سینگل شدیم باز😂😂)
که صدای تشویقی نگاهم رو به خودش دزدید پدرم بود داشت دست میزد ،بقیه هم شروع به دست زدن کردن .
"ویو ا/ت "
چرا بله گفتم ؟چرا قبول کردم ؟خودمم هم نمیدونستم فقط یه حسی بهم میگفت باید بگم بله .
داشتم دانس میکردیم که یهو ارباب تو گوشم گفت :
تهیونگ: دیگه راه فراری نیست خانوم ا/ت .
و بعد از چند ساعت به مهمونی تموم شد و ....
"ویو صبح"
از خواب....
ادامه دارد...
۱۲.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.