ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_12
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون بیتا)
گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم به ندا تا ببینم کاراش چجوری پیش رفته ...
ندا : الو ؟ سلام بیتا جون خوبی
بیتا : سلام عزیزم چطوری؟ کارا چطور پیش رفت ؟
ندا : مرسی از لطفت عزیزم ؛ همچی خوب بود
بیتا : چقدر عالی ، خیلی خوشحالم که تونستم بهت کمک کنم
ندا : ممنون عزیزدلم
•••
(از زبون نیما)
ندااا !
من دارم میرم بیرون با یکی از دوستام کاری نداری ؟
ندا : لازمه الان بری ؟
نیما : قرار دارم دیگه خدافز ...
سوار ماشین شدم ، اون ادکلنی که خودش خریده بود رو زده بودم ؛ بوی ادکلن ماشینو پر کرده بود
رسیدم در کافه ، از پشت شیشه برام دست تکون داد ؛ وارد کافه شدم
پریا : سلااام چطوری ؟
نیما : سلام عشقم دلم برات تنگ شده بود
نشستیم ، پریا هوفی کشید و گفت :
تو اگه دلت واسه من تنگ شده بود زودتر ماجرا رو به بابات میگفتی یذره بریم جلوتر
نیما : میگم عشقم ، میگم ؛ سفارش دادی ؟
پریا خندید و گفت : ببخشید که شما دیر کردی !
خب پس هر چی واسه خودت سفارش دادی واسه منم سفارش بده ...
•••
(از زبون مهرداد)
از اتاقم بیرون نمیومدم ، دلم نمیخواست دوباره با مامانم بحث کنم ؛ اومدم بیرون که آب بخورم
شهره : کجا میری پسر ؟ تا کی میخای خودتو از من پنهون کنی ؟ بلخره که باید جواب منو بدی !
با حالت عصبی گفتم : چند بار بگم منن با اون دختره ازدواج نمیکنم ماماننن نمیکنممم !
شهره : مگه دست خودته ؟ تو صلاح خودتو نمیدونی بچه ! بابا بالای سرش نیست واسه من پرو شده !
مهرداد : چیزی نگفتم ، کتم که رو مبل افتاده بود رو پوشیدم و درو محکم به هم زدمو از خونه رفتم ...
#پارت_12
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون بیتا)
گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم به ندا تا ببینم کاراش چجوری پیش رفته ...
ندا : الو ؟ سلام بیتا جون خوبی
بیتا : سلام عزیزم چطوری؟ کارا چطور پیش رفت ؟
ندا : مرسی از لطفت عزیزم ؛ همچی خوب بود
بیتا : چقدر عالی ، خیلی خوشحالم که تونستم بهت کمک کنم
ندا : ممنون عزیزدلم
•••
(از زبون نیما)
ندااا !
من دارم میرم بیرون با یکی از دوستام کاری نداری ؟
ندا : لازمه الان بری ؟
نیما : قرار دارم دیگه خدافز ...
سوار ماشین شدم ، اون ادکلنی که خودش خریده بود رو زده بودم ؛ بوی ادکلن ماشینو پر کرده بود
رسیدم در کافه ، از پشت شیشه برام دست تکون داد ؛ وارد کافه شدم
پریا : سلااام چطوری ؟
نیما : سلام عشقم دلم برات تنگ شده بود
نشستیم ، پریا هوفی کشید و گفت :
تو اگه دلت واسه من تنگ شده بود زودتر ماجرا رو به بابات میگفتی یذره بریم جلوتر
نیما : میگم عشقم ، میگم ؛ سفارش دادی ؟
پریا خندید و گفت : ببخشید که شما دیر کردی !
خب پس هر چی واسه خودت سفارش دادی واسه منم سفارش بده ...
•••
(از زبون مهرداد)
از اتاقم بیرون نمیومدم ، دلم نمیخواست دوباره با مامانم بحث کنم ؛ اومدم بیرون که آب بخورم
شهره : کجا میری پسر ؟ تا کی میخای خودتو از من پنهون کنی ؟ بلخره که باید جواب منو بدی !
با حالت عصبی گفتم : چند بار بگم منن با اون دختره ازدواج نمیکنم ماماننن نمیکنممم !
شهره : مگه دست خودته ؟ تو صلاح خودتو نمیدونی بچه ! بابا بالای سرش نیست واسه من پرو شده !
مهرداد : چیزی نگفتم ، کتم که رو مبل افتاده بود رو پوشیدم و درو محکم به هم زدمو از خونه رفتم ...
۲۸۲
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.