ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_10
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
توجهم و جلب کرد؛
همونجا وایسادم و نگاهش کردم...
که شنیدم یکی از کارمندا صداش کرد:
آقای رستگار؟!
یعنی اون مهرداد بود؟!
نفهمیدم چیشد و چی توش دیدم که نظر مو عوض کرد ابهت خاصی داشت این بار فقط به خاطر بابام اینکار و انجام نمیدادم؛
راه و افتادم و رفتم سمت دفتر.
مهراوه : سلام عزیزم خوبی؟
ندا : سلام ممنونم گوشی من اینجاست؟
مهراوه : آره الان میارمش
ندا : راستی..
مهراوه : چیشد فکر کردی؟
یه لحظه مکث کردم و دوباره با خودم فکر کردم؛
ندا : بله اومدم بگم با پیشنهاد تون موافقم.
اومد سمتم گوشی مو بهم داد و بعدشم بغ.لم کرد؛
مهراوه : خیلی خوشحال شدم پس فعلا حالا حالا کار داریم!
لبخند زدم..
مهراوه : خب پس بیا بشین قرارداد رو ببندیم منم الان زنگ میزنم مهرداد بیاد.
نشستم و برگه ای که گذاشت رو میز و امضا کردم و منتظر موندم؛
زنگ زد و بعد چند دقیقه صدای در زدن و اومد.....
#پارت_10
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
توجهم و جلب کرد؛
همونجا وایسادم و نگاهش کردم...
که شنیدم یکی از کارمندا صداش کرد:
آقای رستگار؟!
یعنی اون مهرداد بود؟!
نفهمیدم چیشد و چی توش دیدم که نظر مو عوض کرد ابهت خاصی داشت این بار فقط به خاطر بابام اینکار و انجام نمیدادم؛
راه و افتادم و رفتم سمت دفتر.
مهراوه : سلام عزیزم خوبی؟
ندا : سلام ممنونم گوشی من اینجاست؟
مهراوه : آره الان میارمش
ندا : راستی..
مهراوه : چیشد فکر کردی؟
یه لحظه مکث کردم و دوباره با خودم فکر کردم؛
ندا : بله اومدم بگم با پیشنهاد تون موافقم.
اومد سمتم گوشی مو بهم داد و بعدشم بغ.لم کرد؛
مهراوه : خیلی خوشحال شدم پس فعلا حالا حالا کار داریم!
لبخند زدم..
مهراوه : خب پس بیا بشین قرارداد رو ببندیم منم الان زنگ میزنم مهرداد بیاد.
نشستم و برگه ای که گذاشت رو میز و امضا کردم و منتظر موندم؛
زنگ زد و بعد چند دقیقه صدای در زدن و اومد.....
۲۸۷
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.