ترکشخاطرات

#ترکش_خاطرات
#پارت_13
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
ساعت گوشیم زنگ خورد ، بیدار شدم ؛
صبحونه مو آروم خوردم و یکی از قشنگ ترین لباسامو پوشیدم
یه آرایش ریز کردمو اسنپ گرفتم ؛
خیلی استرس داشتم ، داخل راه ناخونامو‌ میجوییدم .
دیر یا زود رسیدم در شرکت
صبح زود بود و آسانسور خلوت ،
تنهایی سوار آسانسور شدم ، دکمه ی طبقه ی هشتم رو هنوز نزده بودم که یهو مهرداد از در شرکت وارد شد ؛
دستشو جلوی من گرفت و با نگاهش گفت صبر کن تا منم سوار شم ؛
وارد آسانسور شد ، فضای سانسور یکم تنگ بود و فقط من و مهرداد داخل بودیم ، خیلی خجالت میکشیدم و نگاهمو دوخته بودم به زمین .
مهرداد : منشی جدید شرکت هستید دیگه ، درسته ؟
ندا : بله
مهرداد : امیدوارم مهراوه راجب قوانین اینجا و روش من براتون گفته باشه
صدامو نازک کردم و با یه لحن آروم و محترمانه گفتم :
بله ایشون همه چیزو به من گفتن
در آسانسور باز شد ‌، جمعیت شلوغ بود . خیلی خجالت کشیدم که منو مهردادو تنهایی با هم توی آسانسور دیدن .
سمت مهراوه رفتم و ازش اتاق کارمو پرسیدم اونم یه نفرو فرستاد که منو راهنمایی کنه
روی صندلیم که نشستم همه ی فکرم این بود که اگر مهرداد تا همیشه رفتارش با من اینجوری باشه چی که صدای داد زدن مهردادو شنیدم ،
دویدم سمت صدا که ببینم چی شده که ...
دیدگاه ها (۰)

#ترکش_خاطرات#پارت_15𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃(از زبون ندا)نیما رو ...

#ترکش_خاطرات#پارت_16𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃(از زبون ندا) لبخند ز...

#ترکش_خاطرات#پارت_12𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃(از زبون بیتا)گوشیمو ...

#ترکش_خاطرات#پارت_11𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃در باز شد ، مهرداد بو...

چند پارتی ☆p.1۲۱ نوامبر پنجشنبه شب ساعت ۲۰سی و یک دقیقه هوا ...

رمان فیک پارت 13نشنیدم پس 3قدم رفتم جلو که یهو یه بشکن زدو گ...

part3🦋خونه ی لویلا//لویلا«روی کاناپه ی کرمی رنگی که تو حال ق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط