اربابای من
#اربابای_من
پارت10
تعجب کردم خانم جئون نبود که تهیونگ صورت پر تعجب منا دید و گفت
+عه ا.ت ایشون خانم لیا هستن و از امروز برای کمک به تو اینجا اومدن
_رفتم سمت خانم لیا و گفتم سلام از دیدنتون خوشبختم ا.ت هستم
؛ سلام دخترم منم از دیدنتون خوشحالم
_بعد به سمت تهیونگ نگاه کردم و گفتم ممنون لبخند خیلی ضایعی زد که معلوم بود از روی زور زده و رفت سمت اتاقش که خانم لیا گفت
؛ ارباب ببخشید من یک دختر دارم میتونم با خودم به عمارت بیارمش
(تهیونگ برگشت به سمت خانم لیا و ازش سن دخترش و چندتا سوال دیگه پرسید )
+چند سالشه؟
؛ ۱۹سالشه اما داره میره داخل ۲۰ سال
+خوبه اشکال نداره با خودت بیارش ولی به عنوان خدمتکار
؛ چشم ارباب
_ ایندفعه تهیونگ رفت اتاقش و خانم لیا هم رفت آشپزی کنه چون چون کار دیگه ای نداشتم رفتم داخل اتاقم......
(ویو تهیونگ)
+امروز خیلی کار داشتم و دیگه نمیتونستم برای همین به کوک گفتم بمونه و کارای باند رو کامل کنه داشتم میومدم که یک خانم رو دیدم رفتم سمتش و گفتم سلام خانم چرا اینجا وایسادید؟
؛ سلام پسرم دنبال کار میگردم
+یه نگاهی انداختم و گفتم میتونید خدمتکار من بشید ؟
؛ بله بله حتماً
+پس با من بیایید
(رسیدن اینجا هم داره خانم لیا را به ا.ت معرفی میکنه )
از خستگی فقط سمت اتاقم رفتم کتما درآوردم و کرواتم رو شل کردم و روی تخت دراز کشیدم...... چقدر دلم براش تنگ شده ، چقدر دلم بغلش رو میخواد اون بوی تنش و موهای مشکیه بلندش چقدر دلم براش تنگ شده اگه بخاطر اون تصادف لعنتی نبود الان میا پیشم بود بلند شدم رفتم سمت کمد تا آخرین یادگاری که از میا دارم رو ببینم اون انگشتر کاغذی ولی هرچی داخل کمد گشتم نبودش ...... درحال گشتن بودم که در باز شد و ا.ت اومد داخل بهش نگاه کردم که سریع گفت
_ اومدم کش موم را بردارم ارباب
+یه لبخند زدم و گفتم زود تر کار دارم ، داشت میرفت که ازش پرسیدم ا.ت تو کمدمم تمیز کردی؟
_ بله ارباب
+ خب اون انگشتر کاغذی رو چیکار کردی
_ راستش فکر کردم قدیمه انداختمش سطل زباله
+تو چیکار کردی هر*زه
_ ار......ار.....ارباب به خدا فکر کردم.......
+خفه حرف نباشه باید تاوان پس بدی جوجه
_اما ارباب من نمیدونستم
+گفتم خفه دیگه حرفی جز ناله نشنوم
_ اما اما ارباب ترو خدا صبر کنید.......ارباب ترو خدا
+گفتم خفه شو فهمیدی همینقدر از دستت اصبانیم دیگه با این کارات نرو روی موخم.......دستش را گرفتم و روی تخت پرتش کردم روش خیمه زدم لباش رو داشتم میبوس*یدم که در باز شد.........
(پایان ویو تهیونگ)
پارت10
تعجب کردم خانم جئون نبود که تهیونگ صورت پر تعجب منا دید و گفت
+عه ا.ت ایشون خانم لیا هستن و از امروز برای کمک به تو اینجا اومدن
_رفتم سمت خانم لیا و گفتم سلام از دیدنتون خوشبختم ا.ت هستم
؛ سلام دخترم منم از دیدنتون خوشحالم
_بعد به سمت تهیونگ نگاه کردم و گفتم ممنون لبخند خیلی ضایعی زد که معلوم بود از روی زور زده و رفت سمت اتاقش که خانم لیا گفت
؛ ارباب ببخشید من یک دختر دارم میتونم با خودم به عمارت بیارمش
(تهیونگ برگشت به سمت خانم لیا و ازش سن دخترش و چندتا سوال دیگه پرسید )
+چند سالشه؟
؛ ۱۹سالشه اما داره میره داخل ۲۰ سال
+خوبه اشکال نداره با خودت بیارش ولی به عنوان خدمتکار
؛ چشم ارباب
_ ایندفعه تهیونگ رفت اتاقش و خانم لیا هم رفت آشپزی کنه چون چون کار دیگه ای نداشتم رفتم داخل اتاقم......
(ویو تهیونگ)
+امروز خیلی کار داشتم و دیگه نمیتونستم برای همین به کوک گفتم بمونه و کارای باند رو کامل کنه داشتم میومدم که یک خانم رو دیدم رفتم سمتش و گفتم سلام خانم چرا اینجا وایسادید؟
؛ سلام پسرم دنبال کار میگردم
+یه نگاهی انداختم و گفتم میتونید خدمتکار من بشید ؟
؛ بله بله حتماً
+پس با من بیایید
(رسیدن اینجا هم داره خانم لیا را به ا.ت معرفی میکنه )
از خستگی فقط سمت اتاقم رفتم کتما درآوردم و کرواتم رو شل کردم و روی تخت دراز کشیدم...... چقدر دلم براش تنگ شده ، چقدر دلم بغلش رو میخواد اون بوی تنش و موهای مشکیه بلندش چقدر دلم براش تنگ شده اگه بخاطر اون تصادف لعنتی نبود الان میا پیشم بود بلند شدم رفتم سمت کمد تا آخرین یادگاری که از میا دارم رو ببینم اون انگشتر کاغذی ولی هرچی داخل کمد گشتم نبودش ...... درحال گشتن بودم که در باز شد و ا.ت اومد داخل بهش نگاه کردم که سریع گفت
_ اومدم کش موم را بردارم ارباب
+یه لبخند زدم و گفتم زود تر کار دارم ، داشت میرفت که ازش پرسیدم ا.ت تو کمدمم تمیز کردی؟
_ بله ارباب
+ خب اون انگشتر کاغذی رو چیکار کردی
_ راستش فکر کردم قدیمه انداختمش سطل زباله
+تو چیکار کردی هر*زه
_ ار......ار.....ارباب به خدا فکر کردم.......
+خفه حرف نباشه باید تاوان پس بدی جوجه
_اما ارباب من نمیدونستم
+گفتم خفه دیگه حرفی جز ناله نشنوم
_ اما اما ارباب ترو خدا صبر کنید.......ارباب ترو خدا
+گفتم خفه شو فهمیدی همینقدر از دستت اصبانیم دیگه با این کارات نرو روی موخم.......دستش را گرفتم و روی تخت پرتش کردم روش خیمه زدم لباش رو داشتم میبوس*یدم که در باز شد.........
(پایان ویو تهیونگ)
۷.۴k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.