دوست برادرم پارت51
و تنها چیزی که جیمین گفت
جیمین:اهممم
میسو مطمئن نبود این سوال رو بپرسه یا نه .....اما نمیخواست مثل یه کبک سرش رو زیر برف کنه و جیمین ازش سو *استفاده کنه پس با صدایی بعضی گفت
میسو:ایا واقعا تو منو دوست داری؟
جیمین با این سوال دستپاچه و گیج شد حتی خودشم نمیدونست دوسش داره یانه چون کسی نتونسته بود جای عشق دامی رو بگیره البته الان ازش متنفر بود همین تنفر هم باعث شده بود که از عشق فراری باشه نمیخواست یه بار دیگه آسیب ببینه....پس نگاهی به صورت منتظر میسو انداخت و گفت
جیمین:اگر راستگو باشم .....نه!
یا حرف اخر جیمین میسو احساس کرد که یه درد یه گرفتگی تو قلبش ایجاد شد به طوری که تیر کشید اشکش ریخت
با لبایی لرزون گفت
میسو:داری باهام شوخی میکنی درسته
جیمین:من نمیخواستم اینطوری بشه....
وبعد رو تخت نشست و به میسو پشت کرد
میسو هم نشست از پشت بهش خیره شد و با لبخندی شکسته و اشک هایی که میبارید گفت
میسو:شاید این کار رو کردی که از طریق استفاده از من زخم هایی که اون دختر بهت زد رو درمان کنی....درسته!؟
جیمین حرفی برای گفتن نداشت ...شاید چون همه حرف های میسو درست بود...اون واقعا نمیخواست این کار رو بکنه اما امتحان کرد تا دامی زو فراموش کنه ...که یکم هم موفق شد اما به این دختر اسیب زد و همه چیز برعکس شد....خودخواهانه سرش رو یکم مایل کرد طرف میسو و گفت
جیمین: باید جدا شیم....و درسته من هیچ وقت دوست نداشتم.. فقط برای نفع خودم بود که اومدم سمتت....
وبعد بدون هیچ حرف دیگه ای سمت در رفت و از اتاق خارج شد و به این فکر نکرد که چه اسیبی به اون دختر زد و الان یه دختر دل شکسته رو تو اتاق تنها گذاشت...بعد بستن در میسو شروع کرد به گریه کردن شدید...برای حال خودش گریه میکرد که شد اسباب بازیه پسری که از ته قلبش دوستش داشت!!
جیمین:اهممم
میسو مطمئن نبود این سوال رو بپرسه یا نه .....اما نمیخواست مثل یه کبک سرش رو زیر برف کنه و جیمین ازش سو *استفاده کنه پس با صدایی بعضی گفت
میسو:ایا واقعا تو منو دوست داری؟
جیمین با این سوال دستپاچه و گیج شد حتی خودشم نمیدونست دوسش داره یانه چون کسی نتونسته بود جای عشق دامی رو بگیره البته الان ازش متنفر بود همین تنفر هم باعث شده بود که از عشق فراری باشه نمیخواست یه بار دیگه آسیب ببینه....پس نگاهی به صورت منتظر میسو انداخت و گفت
جیمین:اگر راستگو باشم .....نه!
یا حرف اخر جیمین میسو احساس کرد که یه درد یه گرفتگی تو قلبش ایجاد شد به طوری که تیر کشید اشکش ریخت
با لبایی لرزون گفت
میسو:داری باهام شوخی میکنی درسته
جیمین:من نمیخواستم اینطوری بشه....
وبعد رو تخت نشست و به میسو پشت کرد
میسو هم نشست از پشت بهش خیره شد و با لبخندی شکسته و اشک هایی که میبارید گفت
میسو:شاید این کار رو کردی که از طریق استفاده از من زخم هایی که اون دختر بهت زد رو درمان کنی....درسته!؟
جیمین حرفی برای گفتن نداشت ...شاید چون همه حرف های میسو درست بود...اون واقعا نمیخواست این کار رو بکنه اما امتحان کرد تا دامی زو فراموش کنه ...که یکم هم موفق شد اما به این دختر اسیب زد و همه چیز برعکس شد....خودخواهانه سرش رو یکم مایل کرد طرف میسو و گفت
جیمین: باید جدا شیم....و درسته من هیچ وقت دوست نداشتم.. فقط برای نفع خودم بود که اومدم سمتت....
وبعد بدون هیچ حرف دیگه ای سمت در رفت و از اتاق خارج شد و به این فکر نکرد که چه اسیبی به اون دختر زد و الان یه دختر دل شکسته رو تو اتاق تنها گذاشت...بعد بستن در میسو شروع کرد به گریه کردن شدید...برای حال خودش گریه میکرد که شد اسباب بازیه پسری که از ته قلبش دوستش داشت!!
۱۴.۰k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.