دوست برادرم پارت53
هیچ فرصت حرف زدنی به جیمین نداد و سریع وارد اتاق میسو شد تا شاید یکم هم دردش باشه ....
بعد یکم منتظر موندن جیمین بلا خره سمت در خروجی رفت و با بر داشتن کتش در رو باز کرد اون همچین چیزی رو پیش بینی نکرده بود الان که فکرش رو میکنه خودش هم ناراحته اما نمیخواد باور کنه که دوباره تو دام یه دختر دیگه افتاده با اینکه قلبش درد میکرد ازاین اتفاق اما نمیخواست باورکنه....برای بار اخر نگاهی به پشتش انداخت و بیرون رفت ....
وارد خونه خودش شد خونه سرد و ساکتش که نشون از تنها بودنش میداد....به سمت اتاقش رفت ....نگاهی به دیوار ش انداخت هنوزم عکس های دامی اونجاست دستش رو روی عکسی که پر از یادگاری بود کشید و زمزمه کرد
جیمین:به خاطر تو خیلی ها رو عذاب دادم اما تو چی تو فقط من رو غذاب دادی ...فقط من!
همون لحظه خشم جاشو به ارومیش داد با خشم و نفرت شروع کرد به کندن عکس ها از دیوار و پرت کردنشون رو زمین و بعد داد زد
جیمین:لع*نت بهت تو زندگیم رو نابود کردیییییی
فقط صدای شکستن شیشه های قاب عکس ها میومد دوباره داد زد
جیمین:چرا فقط از ذهن و زندگیم بیرون نمیرییییی
با پاره کردن چند تا از عکس ها بلاخره خسته و با درد پشتش رو به دیوارتکیه داد و سُرخورد رو زمین و اشک از چشماش چکید...اولین باره خودش رو اینقدر پشیمان و ضعیف ببینه....اون پشیمانه که همچین کاری کرد اون دردی که به میسو داد نه فقط اون رو بله داره خودش رو هم نابود میکنه اما دیگه دیر شده بود اروم و پر درد زمزمه کرد
جیمین:قلبم درد داره چرا...!؟
اون هنوزم از حسش به میسو مطمئن نبود اما از یه چیزی مطمئن بود اینکه از دامی به شدت متنفره و دیگه نمیخواد حتی بهش فکر هم بکنه....
اما اون الان همه چی رو از دست داد....هردو الان دارن گریه میکنن اما هر کدوم برای درد و ضعیف بودن خودش در این میان تنها بی گناه میسو بود که از سر ناحق بهش اسیب زده شد اسیب خیا*نت و دروغ ها ی جیمین...!
بعد یکم منتظر موندن جیمین بلا خره سمت در خروجی رفت و با بر داشتن کتش در رو باز کرد اون همچین چیزی رو پیش بینی نکرده بود الان که فکرش رو میکنه خودش هم ناراحته اما نمیخواد باور کنه که دوباره تو دام یه دختر دیگه افتاده با اینکه قلبش درد میکرد ازاین اتفاق اما نمیخواست باورکنه....برای بار اخر نگاهی به پشتش انداخت و بیرون رفت ....
وارد خونه خودش شد خونه سرد و ساکتش که نشون از تنها بودنش میداد....به سمت اتاقش رفت ....نگاهی به دیوار ش انداخت هنوزم عکس های دامی اونجاست دستش رو روی عکسی که پر از یادگاری بود کشید و زمزمه کرد
جیمین:به خاطر تو خیلی ها رو عذاب دادم اما تو چی تو فقط من رو غذاب دادی ...فقط من!
همون لحظه خشم جاشو به ارومیش داد با خشم و نفرت شروع کرد به کندن عکس ها از دیوار و پرت کردنشون رو زمین و بعد داد زد
جیمین:لع*نت بهت تو زندگیم رو نابود کردیییییی
فقط صدای شکستن شیشه های قاب عکس ها میومد دوباره داد زد
جیمین:چرا فقط از ذهن و زندگیم بیرون نمیرییییی
با پاره کردن چند تا از عکس ها بلاخره خسته و با درد پشتش رو به دیوارتکیه داد و سُرخورد رو زمین و اشک از چشماش چکید...اولین باره خودش رو اینقدر پشیمان و ضعیف ببینه....اون پشیمانه که همچین کاری کرد اون دردی که به میسو داد نه فقط اون رو بله داره خودش رو هم نابود میکنه اما دیگه دیر شده بود اروم و پر درد زمزمه کرد
جیمین:قلبم درد داره چرا...!؟
اون هنوزم از حسش به میسو مطمئن نبود اما از یه چیزی مطمئن بود اینکه از دامی به شدت متنفره و دیگه نمیخواد حتی بهش فکر هم بکنه....
اما اون الان همه چی رو از دست داد....هردو الان دارن گریه میکنن اما هر کدوم برای درد و ضعیف بودن خودش در این میان تنها بی گناه میسو بود که از سر ناحق بهش اسیب زده شد اسیب خیا*نت و دروغ ها ی جیمین...!
۴۹۸
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.