• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part128
#paniz
بی حوصله تا وقت شام کنارشون نشستم ، تنها کسی بودم که تو جمع شون بیکار بودم
خانم جون چیزی می بافت که سر در نمی اوردم
فرانک کتاب میخوند و
بابا هم تلویزیون میدید ، رضا هم کنارم نبود رفته بود دیدن امیر
ساعت نزدیکای ۹ بود داشتن تلف میشدم از گشنگی که
بابا: وای دختر این شوهرت اگه نمیاد ما شاممون رو بخوریم بخدا مردم من زنگ بزن ببین کجاش
_انقدر زنگ زدم خاموش کرده گوشیش رو
فرانک: یعنی از کاراش خبر نداری مگه زنش نیستی
عجب گیری افتادیما ، با خونسردی گفتم
_چرا نیستم هر وقت از کارش میپرسم میگه عزیزم خودت رو درگیر نکن وقتی میبینم کارش به زندگیمون صدمه نمیبینه پس توضیحی ازش نمیخوام
فرانک : خوبه ، ولی از اونجایی که گرگ تو جامعه زیاده حواست به شوهرت باشه
تیکه انداخته بود و منظورش نگار بود که کاملا متوجه منظورش شدم ولی دوست نداشتم الان کشش بدم
_انگار شما خیلی نگرانی فرانک جون نترس رضا خیلی عاقله
بابا: باشه خانوما...زهراااا میز رو آماده کن دیگه تا این پسر بیاد تلف میشیم
نیکا از پله ها اومد کنارم نشست و سرش رو گذاشت رو شونم
انگار کلافه به نظر می رسید
بابا: چیشده خوشگلم کلافه ای؟
نیکا: بابایی من خیلی حوصله ام سر میره تو این خونه
خانم جون: مادر چیکار کنیم حوصله ات سر نره
کمی سکوت کرد و بی پروا گفت
نیکا: من میخوام عمه بشمم
پشت بندش بابا با ذوق گفت
بابا: اخخ گفتی دخترکم...پانیذ دخترم میاری دیگه منم نوه میخوام
خانم جون: آره دختر تو که دقیقا ۲ ماه اینجایی ۲ ماه خوبه دیگه خیلی بهتون فرصت دادم
واقعا ۲ ماه اینجا بودم
اگه بودم خیلی زود گذشته لامصب
با تعجب نگاهشون میکردم اول یه نفر بود الان شد ۳ نفر
بابا : دخترم من نوه میخواما گفته باشم مخصوصا اگه تو باشی عالی میشه
آب دهنم قورت دادم
_معلومه که میارم اما باید در این مورد رضا هم نظرش رو بگه
خانم جون: اگه تو بخوای قبول میکنه
فرانک: وایسین ببینم چرا انقدر زود پیش میرین من دوست ندارم زود مامان بزرگ بشم کمی به منم مهلت بدین هنوز ازدواج اینا رو هضم نکردم
با اینکه باز تیکه انداخته بود ممنونش بودم
نیکا: ماماننن مگه چی میشه اصن فکرشو کن با دست و پاهای تپلش کل خونه رو بدو و سر صدا کنه
حتی با حرفای نیکا لبخند به لب ادم می آورد
زنگ خونه خورد
فرانک : منم حرفم رو گفتم
رضا وارد سالن شد و کنار مامانش نشست
رضا : چی گفتی والده سلطان
فرانک: اول سلام .بابات اینا گیر داد باید زود بچه دار بشین
با دهن باز اول منو نگاه کرد و بعد بقيه رو
رضا: دروغ میگین دیگه
بابا: چه دروغی پسر مگه چی میشه زودتر بچه دار بشین
رضا : اما
بابا: اما نداره که اگه بخاطر سرکار رفتنه تون بچه رو ما نگه میداریم
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part128
#paniz
بی حوصله تا وقت شام کنارشون نشستم ، تنها کسی بودم که تو جمع شون بیکار بودم
خانم جون چیزی می بافت که سر در نمی اوردم
فرانک کتاب میخوند و
بابا هم تلویزیون میدید ، رضا هم کنارم نبود رفته بود دیدن امیر
ساعت نزدیکای ۹ بود داشتن تلف میشدم از گشنگی که
بابا: وای دختر این شوهرت اگه نمیاد ما شاممون رو بخوریم بخدا مردم من زنگ بزن ببین کجاش
_انقدر زنگ زدم خاموش کرده گوشیش رو
فرانک: یعنی از کاراش خبر نداری مگه زنش نیستی
عجب گیری افتادیما ، با خونسردی گفتم
_چرا نیستم هر وقت از کارش میپرسم میگه عزیزم خودت رو درگیر نکن وقتی میبینم کارش به زندگیمون صدمه نمیبینه پس توضیحی ازش نمیخوام
فرانک : خوبه ، ولی از اونجایی که گرگ تو جامعه زیاده حواست به شوهرت باشه
تیکه انداخته بود و منظورش نگار بود که کاملا متوجه منظورش شدم ولی دوست نداشتم الان کشش بدم
_انگار شما خیلی نگرانی فرانک جون نترس رضا خیلی عاقله
بابا: باشه خانوما...زهراااا میز رو آماده کن دیگه تا این پسر بیاد تلف میشیم
نیکا از پله ها اومد کنارم نشست و سرش رو گذاشت رو شونم
انگار کلافه به نظر می رسید
بابا: چیشده خوشگلم کلافه ای؟
نیکا: بابایی من خیلی حوصله ام سر میره تو این خونه
خانم جون: مادر چیکار کنیم حوصله ات سر نره
کمی سکوت کرد و بی پروا گفت
نیکا: من میخوام عمه بشمم
پشت بندش بابا با ذوق گفت
بابا: اخخ گفتی دخترکم...پانیذ دخترم میاری دیگه منم نوه میخوام
خانم جون: آره دختر تو که دقیقا ۲ ماه اینجایی ۲ ماه خوبه دیگه خیلی بهتون فرصت دادم
واقعا ۲ ماه اینجا بودم
اگه بودم خیلی زود گذشته لامصب
با تعجب نگاهشون میکردم اول یه نفر بود الان شد ۳ نفر
بابا : دخترم من نوه میخواما گفته باشم مخصوصا اگه تو باشی عالی میشه
آب دهنم قورت دادم
_معلومه که میارم اما باید در این مورد رضا هم نظرش رو بگه
خانم جون: اگه تو بخوای قبول میکنه
فرانک: وایسین ببینم چرا انقدر زود پیش میرین من دوست ندارم زود مامان بزرگ بشم کمی به منم مهلت بدین هنوز ازدواج اینا رو هضم نکردم
با اینکه باز تیکه انداخته بود ممنونش بودم
نیکا: ماماننن مگه چی میشه اصن فکرشو کن با دست و پاهای تپلش کل خونه رو بدو و سر صدا کنه
حتی با حرفای نیکا لبخند به لب ادم می آورد
زنگ خونه خورد
فرانک : منم حرفم رو گفتم
رضا وارد سالن شد و کنار مامانش نشست
رضا : چی گفتی والده سلطان
فرانک: اول سلام .بابات اینا گیر داد باید زود بچه دار بشین
با دهن باز اول منو نگاه کرد و بعد بقيه رو
رضا: دروغ میگین دیگه
بابا: چه دروغی پسر مگه چی میشه زودتر بچه دار بشین
رضا : اما
بابا: اما نداره که اگه بخاطر سرکار رفتنه تون بچه رو ما نگه میداریم
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۶.۱k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.