وقتیپسرخالتهوتنهاتویخونهمیمونید

#وقتی_پسرخالته_و_تنهاتوی_خونه_میمونید
· · ───────────── · ·

چپ چپ نگاش کردم که‌خندید
کوک: باور کن پس انقدر فضولی نکن به جوونی خودت رحم کن
من که جوابتو نمیدم میمونی میترکی‌از فضولی
ا.ت: فضول خودتی چون مامانت و مامانم سپرده ازت مواظبت کنم بخاطر اون میپرسیدم
کوک: مامانم خودش خبر داره .. ۲۵ سالمه تو یزره بچه میخوای ازم مواظبت کنی
ا.ت: به من چ اصن نگووو فردا که دعوا کردی رفتی زندان من نمیام درت بیارمااا
کوک: به من میاد با این تیپ برم دعواا
ا.ت: خب حالا
هیچی نگف مشغول خوردن شد
ی فکری زد ب سرم یکم رو مغزش کار کنم منو با ماشین برسونه
بلند شدم
ا.ت: قهوه میخوری بیارم
کوک: اره
قهوه شو دادم و نشستم نگاش کردم
ا.ت: چیز دیگه ای نمیخوای؟
کوک: چی‌میخوای؟؟
ا.ت: من‌‌ نه ... تو رو میگم چیزی نمیخوای بیارم
کامل برگشت سمتم ی دستشو گذاشت رو میز وگفت
کوک: چی میخوای ازم که انقدر مهربون شدی؟
ا.ت: برای بار دوم من‌مهربون هستم
کوک: اون که اره اگه برات منفعتی داشته باشه
ا.ت: خب‌حالا که فهمیدی میگم
کوک: قبول نمیکنم
ا.ت: وااا من‌که هنو نگفتم چی‌میخوام
کوک: هر چی هس قبول نمیکنم
ا.ت: کوک خواهش منو برسون سرکارم لطفااا خواهش خواهش
کوک: میخوای من‌برسونم بعد به همکارات بگی این دوست پسرمه؟
ا.ت: پووف چ خودشیفته اصلا نخواستم خودم میرم
کوک: باشه
ا.ت: باشه چی؟
کوک: خنگیااا میرسونمت
پریدم هوااا
ا.ت: یوهووو
انقدر خوشحال بودم ک تونستم راضیش کنم ..رفتم جلو یه ماچ گاشتم رو لپاشو
چشاش پیش از حد درشت شده بود بهم نگا کرد
تازه فهمیدم چیکار کردم
جلوی دهنمو گرفتم
ا.ت: وای خداا ببخشید حواستم نبود
سریع رفتم اتاق تا لباسامو بپوشم
_
وقتی اماده شدم
کوک رو جلو در دیدم که منتظرمه
ا.ت: بریم
رفتیم سوار ماشین گرون قیمتش شدیم و کوک شروع کرد به رانندگی
میخواستم ازش بپرسم چطوری زود ی ماشین گیر اوردی
که با خودم گفتم نگم بهتره وقتی جواب نمیده
ولی نتونستم جلو خودمو نگه دارم
ا.ت: ماشینو روز اول از کجا گیر اوردی؟
کوک:.......
ا.ت: برای چی اومدی کره؟؟
کوک:.......
ا.ت: چرا نرفتی هتل تو که پولداری؟
کوک: ........
ا.ت: ایییششش اصن‌ به من چ
بی صدا خندید ولی جلوشو گرفت تا من نفهممم
ولی من فهمیدمم
رسیدیم جلوی در شرکت
کوک: این شرکته؟
ا.ت: اره چطور؟
کوک: هیچی
ا.ت: باشه دیگه ممنون که منو رسوندی
خواستم پیاده بشم که‌ کوک گفت
کوک: کارت چیه تو شرکت؟
ا.ت: فضولی نکن اقا خوشتیپه
کوک: فقط میخواستم بگم زیاد نزدیک رئیس شرکت نری
ا.ت: چراا؟
کوک: خب دیگه برو عجله دارم باید برم
پیاده شدم هنوز گیج بودم
منظورش چی بود؟
گف‌ نزدیکش نرم !؟ ‌ ولی من منشی شخصی رئیسم!!!!
سعی کردم زیاد فکرمو درگیر نکنم
رفتم به سمت شرکت
_______
از بیرون غذا سفارش دادم اومد امروز روزه تعطیل بود
کوک هم نرفته بود بیرون
ی شرتک ک رون های پام معلوم بود تنم بود ک ی تیشرت گشاد
با اینکه میدونستم با ی پسر مجرد تو ی خونه تنهاا ولی اینجوری میگشتم
همشم از سر عادت بود .. چون ایناا تنم نباشن احساس میکنم راحت نیستم
در خونه زده شد
میخواستم برم باز کنم که کوک از اتاق اومد بیرون
ی‌نگا بهم کرد اخم کرد و گفت
کوک: لازم نیست تو بری .. من باز میکنم
واا یاخداا چشه این؟!
وقتی درو بست ...

ادامه دارد ...

‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دیدگاه ها (۴۴)

#وقتی_پسرخالته_و_تنهاتوی_خونه_میمونید· · ───────────── · ·وق...

#وقتی_پسرخالته_و_تنهاتوی_خونه_میمونید· · ───────────── · ·جل...

#وقتی_پسرخالته_و_تنهاتوی_خونه_میمونید· · ───────────── · ·ا....

#وقتی_پسرخالته_و_تنهاتوی_خونه_میمونید· · ───────────── · ·کو...

پارت ۷۷ فیک ازدواج مافیایی

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط