*please stey well*last part
*پرش زمانی*
حدود یه هفته بعد تولدم عروسی گرفتیم(خب ببینید من یکی دیگه واقعا نمیکشم پس میخوام سریع فیکو تموم کنم)
مامان بابای جیمین هم اومدن و یکی دو روز موندن .امروز صبح پرواز داشتن به سمت لاس وگاس البته الان ساعت دوازده ظهره باید رسیده باشن.جیمین درگیر کارای البوم جدیدشون بود خیلی همو نمیدیدیم منم چون یه مراجع نداشتم میرفتم شرکت یه وقتایی .مبایلمو برداشتم اینستا گراممو باز کردم که...با چیزی که دیدم شوکه شدم.هواپیمایی که مامان بابای براین توش بودن سقوط کرده...ایششش البته جیمین خیلی برای چک کردن خبرا نداره پس باید اروم اروم بهش بگم.
وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه درو باز کردم که دیدم برای روی مبل نشسته یه لباس مشکی تنشه و یه ریز اشک میریزه.مثل اینکه خبر زودتر به دستش رسیده.وسایلمو گذاشتم دم در خونه و رفتم پیشش نشستم هیچی نگفتم و بغلش کردم...
+مثل اینکه خبرا به دستت رسیده نه؟
-اره.ا/تتتتتت(گریه و هق هق سگی)
متقابلا بغلم کردو همینطور توی بغلم اشک میرخت با هر قطره اشکش دلم خون میشد البته حق داره
+میدونم.میدونم هیششششش اروم باش.
-مامان.ب.بابام
+میدونم....
(گایز من این فیکو اماده داشتم...و خب اون تایمی که اینجاهارو مینوشت هیچ ایده ای نداشتم برای همین هی پرش میزدم)
*پرش زمانی یک ماه بعد*
یک ماه از فوت مامان بابای جیمین میگذره خیلی حالش خوب نیست اما خب مجبوره بره کمپانی و کاراش رو بکنه منم گه گاهی میرم شرکت.امروز صبح که بیدار شدم جیمین نبود حتما زودتر از من رفته.صبحونمو خوردم و اماده شدم کیفمو برداشتمو سوار ماشین شدم یه چند روزی بود که یه جوری بودم یه حسایی به خودم داشتم پس برای این که شکم بر طرف شه تصمیم گرفتم یه ازمایش بدم(مطمئنا خودتون فهمیدین شکش چیه)
رفتم ازمایشگاه ازمایشمو دددم و بعدشم رفتم کلینیک و کارام رو انجام دادم یه خورده برگه بود مرطب کردم...چندتا مراحع داشتمو تغریبا داشتم از خستی جون میدادم
(ایین اتفاقات طی چندین ساعت افتاده ها)مبایلم زنگ خورد از طرف ازمایشگاه بود
+الو
منشی:سلام خانم پارک.جواب ازمایشتون امادست هرموقع خواستین بیاین بگیرین
+ممنون.تا ظهر میام
تلفن رو قطع کردم تا ظهر توی کیلینیک بودم یخورده توی دفتم بودمو کارامو میکردم یخورده هم به منشیم برای مرتب کردن پرونده هاکمک میکردم.
از شرکت اومدم بیرون رفتم ازمایشگاه و برگه ی ازمایشمو گرفتم نشتم توی ماشین و بازش کرم با چیزی که دیدم کلی ذوق کردم.باورم نمیشه مثبته.عررررر
حرکت کردم سمت خونه مطمئن بودم جیمین خونست رسیدم خونه ماشینو پارک کردم و وارد خونه شدم و رفتم توی اتاقمون جیمین روی تخت دراز کشیده بود تا منو دید بلند شد و گفت
-سلام ا/ت.چرا امروز دیر اومدی؟
+امم باید صبر کنی توزیه میدم
-باشه
لباسامو عوض کردم و روی تخت کنار جیمین دراز کشیدمو گفتم
+اگه یه روز بابا بشی چه حسی داری؟
-چرا یهو؟
+همینجوری...بگو دیگه
-امممم خب.حس خوبیه فک میکنم قراره باحال باشه
+خب اگه الان بگن بابا شدی چی ؟
-چرا یهو داری...هاااااا وایسا یبار دیگه بگو
+دیوونه داری بابا میشی
-اوووووو ا/تتتت ممنونم
+(خنده)
روی تخت نشستم متقابلا نشست و بغلم کرد بی اختیار گریه میکرد
-ممنونم ا/ت ممنون.قول میدم پدر و همسر خوبی باشم قول میدم
+الانم خوبی...
-ممنوننن ممنون
+دیدی...بهت گفتم.بعضیا میرن و بعضیا میان دیدی
-(گریه)
+اروم باش
-واییی نمیتونم.ممنون رزالینن
+باشه باشه.ازم جدا شدم لبخندی زد و خودشو بهم نزدیک کرد و لباشو گذاشت روی لبام وشروع کرد به بوسیدنم بعد از چند ثانیه که نفس کم اوردیم از هم جدا شدیم و....
پایانننن.همه به خوبیو خوشی باهم زندگی کردن بعد نه ماه هم صاحب یه دختر گوگولی مگولی به اسم جویی شدن
.
.
.
خب دیگه اینم تموم شددددششش.. حمایتش کنیدو بهم بگید که فیک بعدی از کی باشهه:)
حدود یه هفته بعد تولدم عروسی گرفتیم(خب ببینید من یکی دیگه واقعا نمیکشم پس میخوام سریع فیکو تموم کنم)
مامان بابای جیمین هم اومدن و یکی دو روز موندن .امروز صبح پرواز داشتن به سمت لاس وگاس البته الان ساعت دوازده ظهره باید رسیده باشن.جیمین درگیر کارای البوم جدیدشون بود خیلی همو نمیدیدیم منم چون یه مراجع نداشتم میرفتم شرکت یه وقتایی .مبایلمو برداشتم اینستا گراممو باز کردم که...با چیزی که دیدم شوکه شدم.هواپیمایی که مامان بابای براین توش بودن سقوط کرده...ایششش البته جیمین خیلی برای چک کردن خبرا نداره پس باید اروم اروم بهش بگم.
وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه درو باز کردم که دیدم برای روی مبل نشسته یه لباس مشکی تنشه و یه ریز اشک میریزه.مثل اینکه خبر زودتر به دستش رسیده.وسایلمو گذاشتم دم در خونه و رفتم پیشش نشستم هیچی نگفتم و بغلش کردم...
+مثل اینکه خبرا به دستت رسیده نه؟
-اره.ا/تتتتتت(گریه و هق هق سگی)
متقابلا بغلم کردو همینطور توی بغلم اشک میرخت با هر قطره اشکش دلم خون میشد البته حق داره
+میدونم.میدونم هیششششش اروم باش.
-مامان.ب.بابام
+میدونم....
(گایز من این فیکو اماده داشتم...و خب اون تایمی که اینجاهارو مینوشت هیچ ایده ای نداشتم برای همین هی پرش میزدم)
*پرش زمانی یک ماه بعد*
یک ماه از فوت مامان بابای جیمین میگذره خیلی حالش خوب نیست اما خب مجبوره بره کمپانی و کاراش رو بکنه منم گه گاهی میرم شرکت.امروز صبح که بیدار شدم جیمین نبود حتما زودتر از من رفته.صبحونمو خوردم و اماده شدم کیفمو برداشتمو سوار ماشین شدم یه چند روزی بود که یه جوری بودم یه حسایی به خودم داشتم پس برای این که شکم بر طرف شه تصمیم گرفتم یه ازمایش بدم(مطمئنا خودتون فهمیدین شکش چیه)
رفتم ازمایشگاه ازمایشمو دددم و بعدشم رفتم کلینیک و کارام رو انجام دادم یه خورده برگه بود مرطب کردم...چندتا مراحع داشتمو تغریبا داشتم از خستی جون میدادم
(ایین اتفاقات طی چندین ساعت افتاده ها)مبایلم زنگ خورد از طرف ازمایشگاه بود
+الو
منشی:سلام خانم پارک.جواب ازمایشتون امادست هرموقع خواستین بیاین بگیرین
+ممنون.تا ظهر میام
تلفن رو قطع کردم تا ظهر توی کیلینیک بودم یخورده توی دفتم بودمو کارامو میکردم یخورده هم به منشیم برای مرتب کردن پرونده هاکمک میکردم.
از شرکت اومدم بیرون رفتم ازمایشگاه و برگه ی ازمایشمو گرفتم نشتم توی ماشین و بازش کرم با چیزی که دیدم کلی ذوق کردم.باورم نمیشه مثبته.عررررر
حرکت کردم سمت خونه مطمئن بودم جیمین خونست رسیدم خونه ماشینو پارک کردم و وارد خونه شدم و رفتم توی اتاقمون جیمین روی تخت دراز کشیده بود تا منو دید بلند شد و گفت
-سلام ا/ت.چرا امروز دیر اومدی؟
+امم باید صبر کنی توزیه میدم
-باشه
لباسامو عوض کردم و روی تخت کنار جیمین دراز کشیدمو گفتم
+اگه یه روز بابا بشی چه حسی داری؟
-چرا یهو؟
+همینجوری...بگو دیگه
-امممم خب.حس خوبیه فک میکنم قراره باحال باشه
+خب اگه الان بگن بابا شدی چی ؟
-چرا یهو داری...هاااااا وایسا یبار دیگه بگو
+دیوونه داری بابا میشی
-اوووووو ا/تتتت ممنونم
+(خنده)
روی تخت نشستم متقابلا نشست و بغلم کرد بی اختیار گریه میکرد
-ممنونم ا/ت ممنون.قول میدم پدر و همسر خوبی باشم قول میدم
+الانم خوبی...
-ممنوننن ممنون
+دیدی...بهت گفتم.بعضیا میرن و بعضیا میان دیدی
-(گریه)
+اروم باش
-واییی نمیتونم.ممنون رزالینن
+باشه باشه.ازم جدا شدم لبخندی زد و خودشو بهم نزدیک کرد و لباشو گذاشت روی لبام وشروع کرد به بوسیدنم بعد از چند ثانیه که نفس کم اوردیم از هم جدا شدیم و....
پایانننن.همه به خوبیو خوشی باهم زندگی کردن بعد نه ماه هم صاحب یه دختر گوگولی مگولی به اسم جویی شدن
.
.
.
خب دیگه اینم تموم شددددششش.. حمایتش کنیدو بهم بگید که فیک بعدی از کی باشهه:)
۹.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.