*please stey well*PT31
*جیمین ویو*
مبایل ا/ت زنگ خورد رفت توی راه رو من موندم و الکسا سکوت بینمون رو شکستم و گفتم
-الکسا بایدیچزی بهت بگم
*گوش میدم
-خب میدونم که دوستم داری یعنی خبراش به دستم رسیده.ولی لطفا دست از دوست داشتنم بردار.
به عنوان یه خاننده نه به عنوان پارتنر ا نیمه ی گمشده.چون من یکی رو دارم خیلی وقت هم هست که باهمیم نمیدونم خبرارو شنیدی یا نه ولی خب لطفا خودتو ناراحت نکن تو لیاقتت یکی بهتر از منه
حرفم که تموم شد متوجه شدم بغض کرده بی اختیار گریش گرفت لبم و با زبون خیس کردم و گفتم
-متاسفم. (چی میخواستین هااا؟؟؟؟ خجالت بکشین)
با دستاش اشکاش رو پاک کرد و با فق فق گفت
*نه...نه مشکلی نیست.من به انتخابت احترام میزارم.ولی من همچنان دوستت دارم اما به عنوان یه دوست بیا فقط باهم دوست باشیم
-اهوم
رفتم پیشش نشستم و دستام و دور صورتش قاب کردم و با شستم اشکاشو پاک کردم و گفتم
-لطفا دیگه گریه نکن.چشمات خیلی خوشکل تر از اینن که باهاشون گریه کنی
*باشه...فق
-چرا نمیان...بزار الان میام
بلند شدم و رفتم دنبال خالم و ا/ت توی راه رو رو دیدم ا/ت نبود رفتم توی اشپز خونه که دیدم خالم ا/ت رو گرفه و داره ازش سوال میکنه
-اممم...نمیاین بیرون؟
+چرا من الان میام
+من دیگه برم پیش بچه ها با اجازتون(رو به خ/ج
+ممنون
*ا/ت ویو*
با جیمین از اشپزخونه اومدم بیرون و رفتیم پیش الکسا.
نشستیم کنار هم به الکسا نگاه کردم یه لبخند که نشون مداد قبل گریه کرده روی لباش نقش بسته بود
*واووو خیلی به هم دیگه میاین
-ممنون
خاله ی جیمین از اشپزخونه اومد بیرونو پیش ما نشست
خ/ج:از خودتون پذیرایی کنید بچه ها راحت باشین.
+چشم
خ/ج:الکسا؟گریه کردی
#ام.نه.ن.نه خوبم
خ/ج:چیزی شده.به منم بگین دیگه
#مامان منو جیمین قرار نیست باهم ازدواج کنیم
خ/ج:چرا؟
#اون نامزد داره؛منو براین برای هم ساخته نشدیم جدی میگم شاید ناراحت شده باشم ولی از طرفی هم خوشحالم که جیمین یه نفرو برای خودش داره.از نظرم دختر باحالیم هست
خ/ب:ولی مامانت که اینو نگفت(رو به براین)
-به خاطر کاراش خبرارو نشنیده.فک میکردم شما شنیده باشین
خ/ج:نه تازه متوجه شدم.خب مشکلی نیست خوشبخت باشین
+-ممنون
#خب ا/ت از خوت برامون بگو...(لبخند)
+باشه(لبخند)
+بیست و هفت سالمه.روانشناسم.دیکه نمیدونم چی باید بگم
-خیلی خجالتیه
+یاااا.خوب شدم که
-حالا دیگه
*(خنده)
*پرش زمانی ساعت ده*
شما خوردیم و ظرفارو جمع کردیم یکم دیگه نشستیم حرف زدیم و کم کم داشتیم میرفتیم
+خب دیگه رفع زحمت میکنیم
-دقیقا
خ/ج:خدفظ
*خدافظ
+-خدافظ
از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خونه رسیدیم ماشینو پارک کردیم رفتیم تو خونه رفتم توی اتاقمو لباسمو عوض کردم لعنتی هوا گرمه یه تیشرت اور سایز تا روی رون پام پوشیدم و یه شلوارک هم پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم...چند مین که گدشت کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
مبایل ا/ت زنگ خورد رفت توی راه رو من موندم و الکسا سکوت بینمون رو شکستم و گفتم
-الکسا بایدیچزی بهت بگم
*گوش میدم
-خب میدونم که دوستم داری یعنی خبراش به دستم رسیده.ولی لطفا دست از دوست داشتنم بردار.
به عنوان یه خاننده نه به عنوان پارتنر ا نیمه ی گمشده.چون من یکی رو دارم خیلی وقت هم هست که باهمیم نمیدونم خبرارو شنیدی یا نه ولی خب لطفا خودتو ناراحت نکن تو لیاقتت یکی بهتر از منه
حرفم که تموم شد متوجه شدم بغض کرده بی اختیار گریش گرفت لبم و با زبون خیس کردم و گفتم
-متاسفم. (چی میخواستین هااا؟؟؟؟ خجالت بکشین)
با دستاش اشکاش رو پاک کرد و با فق فق گفت
*نه...نه مشکلی نیست.من به انتخابت احترام میزارم.ولی من همچنان دوستت دارم اما به عنوان یه دوست بیا فقط باهم دوست باشیم
-اهوم
رفتم پیشش نشستم و دستام و دور صورتش قاب کردم و با شستم اشکاشو پاک کردم و گفتم
-لطفا دیگه گریه نکن.چشمات خیلی خوشکل تر از اینن که باهاشون گریه کنی
*باشه...فق
-چرا نمیان...بزار الان میام
بلند شدم و رفتم دنبال خالم و ا/ت توی راه رو رو دیدم ا/ت نبود رفتم توی اشپز خونه که دیدم خالم ا/ت رو گرفه و داره ازش سوال میکنه
-اممم...نمیاین بیرون؟
+چرا من الان میام
+من دیگه برم پیش بچه ها با اجازتون(رو به خ/ج
+ممنون
*ا/ت ویو*
با جیمین از اشپزخونه اومدم بیرون و رفتیم پیش الکسا.
نشستیم کنار هم به الکسا نگاه کردم یه لبخند که نشون مداد قبل گریه کرده روی لباش نقش بسته بود
*واووو خیلی به هم دیگه میاین
-ممنون
خاله ی جیمین از اشپزخونه اومد بیرونو پیش ما نشست
خ/ج:از خودتون پذیرایی کنید بچه ها راحت باشین.
+چشم
خ/ج:الکسا؟گریه کردی
#ام.نه.ن.نه خوبم
خ/ج:چیزی شده.به منم بگین دیگه
#مامان منو جیمین قرار نیست باهم ازدواج کنیم
خ/ج:چرا؟
#اون نامزد داره؛منو براین برای هم ساخته نشدیم جدی میگم شاید ناراحت شده باشم ولی از طرفی هم خوشحالم که جیمین یه نفرو برای خودش داره.از نظرم دختر باحالیم هست
خ/ب:ولی مامانت که اینو نگفت(رو به براین)
-به خاطر کاراش خبرارو نشنیده.فک میکردم شما شنیده باشین
خ/ج:نه تازه متوجه شدم.خب مشکلی نیست خوشبخت باشین
+-ممنون
#خب ا/ت از خوت برامون بگو...(لبخند)
+باشه(لبخند)
+بیست و هفت سالمه.روانشناسم.دیکه نمیدونم چی باید بگم
-خیلی خجالتیه
+یاااا.خوب شدم که
-حالا دیگه
*(خنده)
*پرش زمانی ساعت ده*
شما خوردیم و ظرفارو جمع کردیم یکم دیگه نشستیم حرف زدیم و کم کم داشتیم میرفتیم
+خب دیگه رفع زحمت میکنیم
-دقیقا
خ/ج:خدفظ
*خدافظ
+-خدافظ
از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خونه رسیدیم ماشینو پارک کردیم رفتیم تو خونه رفتم توی اتاقمو لباسمو عوض کردم لعنتی هوا گرمه یه تیشرت اور سایز تا روی رون پام پوشیدم و یه شلوارک هم پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم...چند مین که گدشت کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
۷.۷k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.