پارت78
#پارت78
دست هایش درون جیب شلوارش بود و سرش پایین .
آهسته به سمت ساحل قدم می زد.
تمام فکر و ذکرش ، پِی مهری بود ،
یعنی ، فهمیده بود ، دوسش دارد؟
کاش می توانست ، ذهنش را بخواند...
+ولم کن عوضیییییی...
سرش را بالا آورد و
لحظه ای ، حس کرد قلبش از تپش ایستاد.
دست هایش در جیب شلوارش مشت شد .
چشمانش را ریز کرد ...
سرجایش خشک شده بود و نمی توانست خودش را تکان دهد.
چه اتفاقی در حال افتادن بود؟
چشم هایش تار شدـ
سرش را تکان داد.
+مهرزااااد ، ولمممم کن .
با شنیدن دوباره ی صدای مهری
به خودش آمد.
جلو رفت و پیرهن مهرزاد را در مشتش گرفت و محکم و با عصبانیت به عقب کشیدش...
داد زد:
_مگه کریییی؟؟ نمی شنوی میگه ولش کن؟
مهرزاد را به عقب هول داد و خودش جلوی مهری ایستاد.
_چه گ..هی میخوردی؟؟؟
روبه مهری چرخید و با دقت ، صورتش را نگاه کرد و نگران گفت :
_ببینمت مهری! حالت خوبه؟
دستش را به صورت مهری کشید و اشک هایش را پاک کرد،
دست هایش که نه ، کل بدنش می لرزید ،
الان نباید محکم به آغوش می کشیدش تا آرام شود؟
مهرزاد عصبانی به سمت روزبه هجوم آورد و بازویش را چسبید و به سمت خودش چرخاندش،
دلش میخواست گلویش را بدرد .
به اندازه ی تمام علاقه ای که به مهری داشت ، از روزبه متنفر بود.
محکم به سمت همان درختی ک مهری را تکیه داده بود ،
هولش داد.
دستش را بالا برد که مشتش را به صورتش بکوباند .
مهری جیغی کشید :
_مهرزاااااد ، ولش کن !
تروخدا کاریش نداشته باش...
روزبه خودش را جمع و جور کرد و دست مهرزاد را در هوا گرفت و گفت :
_نتونم از پس تو بر بیام ک باید ، برم بمیرم...
مشتش را از دست روزبه بیرون کشید.
مهرزاد_من هر کاری بخوام با مهری میکنم !
تو این وسط هیچ کاره ای هیچ کاره...
بلند تر داد کشید:
_مهری ماله منه ! اینو تو گوشت فرو کن لعنتی ...
این را گفت و به مهری نگاهی انداخت و به سمت ویلا راه افتاد...
دست هایش درون جیب شلوارش بود و سرش پایین .
آهسته به سمت ساحل قدم می زد.
تمام فکر و ذکرش ، پِی مهری بود ،
یعنی ، فهمیده بود ، دوسش دارد؟
کاش می توانست ، ذهنش را بخواند...
+ولم کن عوضیییییی...
سرش را بالا آورد و
لحظه ای ، حس کرد قلبش از تپش ایستاد.
دست هایش در جیب شلوارش مشت شد .
چشمانش را ریز کرد ...
سرجایش خشک شده بود و نمی توانست خودش را تکان دهد.
چه اتفاقی در حال افتادن بود؟
چشم هایش تار شدـ
سرش را تکان داد.
+مهرزااااد ، ولمممم کن .
با شنیدن دوباره ی صدای مهری
به خودش آمد.
جلو رفت و پیرهن مهرزاد را در مشتش گرفت و محکم و با عصبانیت به عقب کشیدش...
داد زد:
_مگه کریییی؟؟ نمی شنوی میگه ولش کن؟
مهرزاد را به عقب هول داد و خودش جلوی مهری ایستاد.
_چه گ..هی میخوردی؟؟؟
روبه مهری چرخید و با دقت ، صورتش را نگاه کرد و نگران گفت :
_ببینمت مهری! حالت خوبه؟
دستش را به صورت مهری کشید و اشک هایش را پاک کرد،
دست هایش که نه ، کل بدنش می لرزید ،
الان نباید محکم به آغوش می کشیدش تا آرام شود؟
مهرزاد عصبانی به سمت روزبه هجوم آورد و بازویش را چسبید و به سمت خودش چرخاندش،
دلش میخواست گلویش را بدرد .
به اندازه ی تمام علاقه ای که به مهری داشت ، از روزبه متنفر بود.
محکم به سمت همان درختی ک مهری را تکیه داده بود ،
هولش داد.
دستش را بالا برد که مشتش را به صورتش بکوباند .
مهری جیغی کشید :
_مهرزاااااد ، ولش کن !
تروخدا کاریش نداشته باش...
روزبه خودش را جمع و جور کرد و دست مهرزاد را در هوا گرفت و گفت :
_نتونم از پس تو بر بیام ک باید ، برم بمیرم...
مشتش را از دست روزبه بیرون کشید.
مهرزاد_من هر کاری بخوام با مهری میکنم !
تو این وسط هیچ کاره ای هیچ کاره...
بلند تر داد کشید:
_مهری ماله منه ! اینو تو گوشت فرو کن لعنتی ...
این را گفت و به مهری نگاهی انداخت و به سمت ویلا راه افتاد...
۳.۹k
۲۹ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.