⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 63
#ارسلان🎀
با لبخند به رفتنش خیره شدم.. بدجور با حرفاش بهم خوشحالی تزریق کرده بود..
برام هیچ کدوم از حرفهای مردم مهم نبود...نمیخوام هیچوقت این دختر دوست داشتنی رو از دست بدم...برای بدست آوردنش هر کاری میکنم..
تو فکر رفتم، روزی که دیانا رو از دست پارسا نجات دادم و بردمش خونه، برگشتم کوچه و پارسا رو سرکوچه گرفتم و..
• فلش بک ↪️✨ •
ارسلان :< میخوام...یه حرفی رو مردونه ازت بپرسم... >
پارسا پوزخندی زد و گفت :< بپرس جناب ناجی >
نفسمو فوت کردم و گفتم :< واقعا...با دیانا رابطه داشتی؟یا اذیتش کردی؟ >
پارسا تکیه اش را از دیوار گرفت و گفت :< دوستش داری؟ >
عصبی گفتم :< بهت ربطی نداره. >
پارسا با خونسردی گفت :< با اونهمه غرورش میتونی کنار بیای؟ >
زیرلب گفت :< همون غرورش بود که برادر بیچاره منو به کشتن داد. >
ارسلان :< برادرت؟ >
پارسا :< آره.طرفدار دیانا بود.وقتی دیانا به پیشنهاد ازدواجش جواب رد داد اونم خودکشی کرد. >
عصبانی پارسا را به دیوار کوبوندم و وگفتم :< پس انتقام گرفتی لعنتی؟! >
پارسا :< آره.الانم خواستم بکشمش که منصرف شدم...انقدر که خوار و خفیف شده برام کافیه...دلم میخواد
بزارم زندگی جدیدی رو شروع کنه... >
سرکوچه هُلش دادمو گفتم :< تا وقتی من هستم...انگشتتم بهش نمیرسه! >
پارسا پوزخندی زد و از کوچه دور شد...
• پایان فلش بک ↩️✨ •
از فکر بیرون اومدم... داخل اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به عکس دیانا خیره شدم... یه هفته بعد از ورود
دیانا این پوستر رو چسبوندم.. موقعی که تازه فهمیدم برام فقط یه دختر لجباز نیست و حسم بهش متفاوته!..
پوفی کشیدم و رو به عکس گفتم :< خیلی سختی داره تا به دستت بیارم... ولی به دستت میارم.. >
****
#دیانا🎀
••• 3 days later •••
نگاه آخرو توی آینه به خودم انداختم...برقارو خاموش کردمو از خونه زدم بیرون...از اونشب از ارسلان خبری
نداشتم...اصلا ندیدمش!
به آزیتاخانوم که روی تخته نشسته بودو داشت با تلفن صحبت میکرد نگاهی
انداختم...پایین پله ها رسیدمو سلام کردم...لبخندی زدو سر تکون داد...
در حالی که به سمتش میرفتم صدای
مکالمش گوشامو تیز کرد...
آزیتا خانوم :< باشه ارسلان >
پارت 63
#ارسلان🎀
با لبخند به رفتنش خیره شدم.. بدجور با حرفاش بهم خوشحالی تزریق کرده بود..
برام هیچ کدوم از حرفهای مردم مهم نبود...نمیخوام هیچوقت این دختر دوست داشتنی رو از دست بدم...برای بدست آوردنش هر کاری میکنم..
تو فکر رفتم، روزی که دیانا رو از دست پارسا نجات دادم و بردمش خونه، برگشتم کوچه و پارسا رو سرکوچه گرفتم و..
• فلش بک ↪️✨ •
ارسلان :< میخوام...یه حرفی رو مردونه ازت بپرسم... >
پارسا پوزخندی زد و گفت :< بپرس جناب ناجی >
نفسمو فوت کردم و گفتم :< واقعا...با دیانا رابطه داشتی؟یا اذیتش کردی؟ >
پارسا تکیه اش را از دیوار گرفت و گفت :< دوستش داری؟ >
عصبی گفتم :< بهت ربطی نداره. >
پارسا با خونسردی گفت :< با اونهمه غرورش میتونی کنار بیای؟ >
زیرلب گفت :< همون غرورش بود که برادر بیچاره منو به کشتن داد. >
ارسلان :< برادرت؟ >
پارسا :< آره.طرفدار دیانا بود.وقتی دیانا به پیشنهاد ازدواجش جواب رد داد اونم خودکشی کرد. >
عصبانی پارسا را به دیوار کوبوندم و وگفتم :< پس انتقام گرفتی لعنتی؟! >
پارسا :< آره.الانم خواستم بکشمش که منصرف شدم...انقدر که خوار و خفیف شده برام کافیه...دلم میخواد
بزارم زندگی جدیدی رو شروع کنه... >
سرکوچه هُلش دادمو گفتم :< تا وقتی من هستم...انگشتتم بهش نمیرسه! >
پارسا پوزخندی زد و از کوچه دور شد...
• پایان فلش بک ↩️✨ •
از فکر بیرون اومدم... داخل اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به عکس دیانا خیره شدم... یه هفته بعد از ورود
دیانا این پوستر رو چسبوندم.. موقعی که تازه فهمیدم برام فقط یه دختر لجباز نیست و حسم بهش متفاوته!..
پوفی کشیدم و رو به عکس گفتم :< خیلی سختی داره تا به دستت بیارم... ولی به دستت میارم.. >
****
#دیانا🎀
••• 3 days later •••
نگاه آخرو توی آینه به خودم انداختم...برقارو خاموش کردمو از خونه زدم بیرون...از اونشب از ارسلان خبری
نداشتم...اصلا ندیدمش!
به آزیتاخانوم که روی تخته نشسته بودو داشت با تلفن صحبت میکرد نگاهی
انداختم...پایین پله ها رسیدمو سلام کردم...لبخندی زدو سر تکون داد...
در حالی که به سمتش میرفتم صدای
مکالمش گوشامو تیز کرد...
آزیتا خانوم :< باشه ارسلان >
۱۲.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.