⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 65
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
دیانا :< جواب بده دیگه! >
گوشی رو انداخت تو کیفشو گفت :< نه >
دیانا :< اِ..واسه چی؟! >
مهشاد :< منتظر جوابمه >
دیانا :< جواب چی؟ >
مهشاد :< مثبت یا منفی >
دیانا :< برای؟ >
مهشاد :< خواستگاری! >
با تعجب گفتم :< عجبا! سرعت عملش تو حلقم... >
مهشاد :< تو خبر داشتی؟ >
خندیدم و گفتم :< آره، ولی نگفته بود انقدر زود نیخواد باغچه شو بیل بزنه >
نفس آسوده ای کشیدو گفت :< آخیش...همینو میخواستم بگم دیگه.منشی یه شرکتی شدم...پریشب که داشتم میرفتم خونه وسط راه محرابو دیدم...سوارم کردو خالصه رسوندم خونه...خواستم پیاده شم گفت یه حرفی رو خیلی وقته میخواد بهم بگه...که
دوستم داره و قصدش ازدواجه.منم اولش ذوق مرگ شدم بعدشم گفتم دو روز وقت میخوام...حالام زنگ زده
واسه جواب >
خندیدم و گفتم :< تو هم دوستش داری؟ >
مهشاد :< خب..چرا دروغ؟آره...خواستم باهات مشورت کنم... >
دیانا :< خب محراب پسرخوبیه...کارم که داره...چیز دیگه ای میخوای؟ >
مهشاد :< نه...من به پول اهمیت نمیدم...طرفم باید خوب باشه >
خندیدمو گفتم :< خب پس مبارکه عروس خانوم >
گوشیش دوباره زنگ خورد...
دیانا :< جوابشو بده. بنده خدا مرد و زنده شد >
گوشی رو برداشت و به محراب گفت که جوابش مثبته و محرابم گفت با خونوادش صحبت کرده و مونده با خونواده مهشاد صحبت کنن...
مهشاد :< خب من دیگه باید برم >
دیانا :< بمونم اینجا چیکار؟منم میرم.. >
خندیدو گفت :< با من میای دیگه؟ >
چشمکی زدمو گفتم :< نیکی و پرسش؟ >
خندیدیم و سوار ماشینش شدیم... بعد اینکه منو دم خونه رسوند رفت..
فردا شبش رفتن برای خواستگاری و برای هفته بعد قرار عقدو گذاشتن...
خلاصه یه هفته ای گذشت و الانم دارم میرم عقد کنون!
دستی به مانتوی کتی کرمیم کشیدم... شالمو مرتب کردمو نگاهی توی آینه به خودم انداختم... به گوشیم نگاه
انداختم... دریغ از یه پیام از ارسلان...دروغ نگم دلم براش تنگه...انگاری تا چیزی رو
دور از خودم نبینم ارزششو حس نمیکنم...
پوفی کشیدمو کفش های مجلسی مشکیمو پوشیدم...داشتم بندشو می بستم که گوشیم زنگ خورد...بدون اینکه صاف وایسم از
روی میز آرایش برش داشتمو گذاشتم دم گوشم :< بله؟ >
...-
دیانا :< بفرمایید؟ >
...-
دیانا :< مزاحمِ عوضی! >
گوشی رو قطع کردم...انداختمش توی کیفم...مردم بیکارن بخدا...صدای آزیتا خانوم از حیاط اومد :< دیاناجان؟بیا آژانس دم دره... >
بدو کیفمو برداشتمو از در زدم بیرونو گفتم :< اومدم! >
پایین پله ها رسیدم که آزیتا خانوم اومد سمتمو گفت :< هزار ماشالله...خدا چی کرده... >
لبخندی زدو گفت :< مراقب خودت باش ندزدنت >
گونشو بوسیدمو گفتم :< چشم حتما. با اجازه >
آزیتا خانوم :< برو به سلامت >
پارت 65
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
دیانا :< جواب بده دیگه! >
گوشی رو انداخت تو کیفشو گفت :< نه >
دیانا :< اِ..واسه چی؟! >
مهشاد :< منتظر جوابمه >
دیانا :< جواب چی؟ >
مهشاد :< مثبت یا منفی >
دیانا :< برای؟ >
مهشاد :< خواستگاری! >
با تعجب گفتم :< عجبا! سرعت عملش تو حلقم... >
مهشاد :< تو خبر داشتی؟ >
خندیدم و گفتم :< آره، ولی نگفته بود انقدر زود نیخواد باغچه شو بیل بزنه >
نفس آسوده ای کشیدو گفت :< آخیش...همینو میخواستم بگم دیگه.منشی یه شرکتی شدم...پریشب که داشتم میرفتم خونه وسط راه محرابو دیدم...سوارم کردو خالصه رسوندم خونه...خواستم پیاده شم گفت یه حرفی رو خیلی وقته میخواد بهم بگه...که
دوستم داره و قصدش ازدواجه.منم اولش ذوق مرگ شدم بعدشم گفتم دو روز وقت میخوام...حالام زنگ زده
واسه جواب >
خندیدم و گفتم :< تو هم دوستش داری؟ >
مهشاد :< خب..چرا دروغ؟آره...خواستم باهات مشورت کنم... >
دیانا :< خب محراب پسرخوبیه...کارم که داره...چیز دیگه ای میخوای؟ >
مهشاد :< نه...من به پول اهمیت نمیدم...طرفم باید خوب باشه >
خندیدمو گفتم :< خب پس مبارکه عروس خانوم >
گوشیش دوباره زنگ خورد...
دیانا :< جوابشو بده. بنده خدا مرد و زنده شد >
گوشی رو برداشت و به محراب گفت که جوابش مثبته و محرابم گفت با خونوادش صحبت کرده و مونده با خونواده مهشاد صحبت کنن...
مهشاد :< خب من دیگه باید برم >
دیانا :< بمونم اینجا چیکار؟منم میرم.. >
خندیدو گفت :< با من میای دیگه؟ >
چشمکی زدمو گفتم :< نیکی و پرسش؟ >
خندیدیم و سوار ماشینش شدیم... بعد اینکه منو دم خونه رسوند رفت..
فردا شبش رفتن برای خواستگاری و برای هفته بعد قرار عقدو گذاشتن...
خلاصه یه هفته ای گذشت و الانم دارم میرم عقد کنون!
دستی به مانتوی کتی کرمیم کشیدم... شالمو مرتب کردمو نگاهی توی آینه به خودم انداختم... به گوشیم نگاه
انداختم... دریغ از یه پیام از ارسلان...دروغ نگم دلم براش تنگه...انگاری تا چیزی رو
دور از خودم نبینم ارزششو حس نمیکنم...
پوفی کشیدمو کفش های مجلسی مشکیمو پوشیدم...داشتم بندشو می بستم که گوشیم زنگ خورد...بدون اینکه صاف وایسم از
روی میز آرایش برش داشتمو گذاشتم دم گوشم :< بله؟ >
...-
دیانا :< بفرمایید؟ >
...-
دیانا :< مزاحمِ عوضی! >
گوشی رو قطع کردم...انداختمش توی کیفم...مردم بیکارن بخدا...صدای آزیتا خانوم از حیاط اومد :< دیاناجان؟بیا آژانس دم دره... >
بدو کیفمو برداشتمو از در زدم بیرونو گفتم :< اومدم! >
پایین پله ها رسیدم که آزیتا خانوم اومد سمتمو گفت :< هزار ماشالله...خدا چی کرده... >
لبخندی زدو گفت :< مراقب خودت باش ندزدنت >
گونشو بوسیدمو گفتم :< چشم حتما. با اجازه >
آزیتا خانوم :< برو به سلامت >
۱۸.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.