⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 64
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
..._
آزیتا خانم :< ای بابا...خب کارتو زودتر انجام بده بیا. >
..._
آزیتا خانم :< چقدر عین زنا حرف میزنی!اه.. همه خوبن دیگه...خداحافظ >
گوشی رو قطع کرد و به من که یه تای ابروم بالا رفته بود نگاه کرد و گفت :< نمیدونم از دستش چیکار کنم... >
دیانا :< چی شده مگه؟ >
بلند شد و مشغول آب دادن به گلا با شلنگ شدو گفت :< رفته شمال واسه ی کاری. حالا زنگ زده بود احوال کل فامیل رو می پرسید... >
مکث کرد و گفت :< نمیدونم چرا هر چند کلمه ای هم که حرف میزد احوال تو رو می پرسید، اتفاقی برات افتاده احیاناً؟ >
خندیدم و گفتم :< آها.. نه اون شب مهمونی کم بود تصادف کنم شاید بخاطر اونه >
آزیتا خانم :< آها >
دیانا :< من دیگه برم.. خدافظ >
به سمت در رفتم که گوشیم زنگ خورد...
دیانا :< بله؟ >
مهشاد :< کجایی دختر؟ >
دیانا :< همین الان راه افتادم. تو رسیدی کافه؟ >
مهشاد :< آره.بدو بیا >
دیانا :< باشه.بای >
مهشاد :< بای >
درو باز کردمو گوشی رو قطع. داشتم گوشی رو مینداختم توی کیفم که با سر خوردم به سینه کسی!
آخ آخ...داغون شدم...سرمو گرفتم بالا که اون پسره که پسرخاله ی ارسلان بود رو دیدم... اسمش چی بود؟.. آها فکر کنم ممدرضا بود..
دیانا :< اِ...سلام >
ممدرضا :< سلام...خوبی؟حواست کجاست... >
ازش فاصله گرفتمو گفتم :< پی ناکجا آباد، فعلا.. >
سری تکون داد و رفت داخل خونه، منم یه تاکسی گرفتم به مقصد کافی شاپ..
یاد حرفای آزیتا خانم افتادم، خنده ام گرفت.. پسره ی تابلو..
راننده :< خانوم؟!.. >
سرمو بلند کردم که دیدم رسیدم، کرایه رو حساب کردم و رفتم تو کافه جای همیشگی مون.. نچ نچ این دست از چشم چرونی بر نمیداره!..
از پشت پس گردنی آرومی بهش زدم و گفتم :< چشمت چپ شد! >
مهشاد خودشو جمع و جور کرد و گفت :< اِ...اومدی؟ >
دیانا :< پ ن پ هنوز تو راهم.. >
مهشاد :< خوبه حالا! برای من پ ن پ گو شده.. >
دیانا :< کمال همنشین در من اثر کرد! >
نگاه حرصی بهم انداخت و گفت :< سنگ پا قزوینی به مولا >
شونه ای بالا انداختم و گفتم :< خب؟ درباره ی چی میخواستی صحبت کنی؟ >
مهشاد :< قهوه که میخوری؟ >
دیانا :< اوهوم، بدون شیر >
مهشاد :< دوتا قهوه تلخ سفارش دادم >
دیانا :< باش >
نگاهی به فضای کافی شاپ انداختو گفت :< خب راستش.. >
به صندلی تکیه دادمو دست به سینه شدم...دستاشو روی میز قلاب کرد و گفت :< میدونی که... >
سفارشمونو آوردن...پیشخدمت که رفت زل زدم به مهشاد و گفتم :< خب؟ >
مهشاد :< راستش.. >
گوشیش زنگ خورد! لعنت به خرمگس معرکه...پوفی کشیدمو گفتم :< زودباش جواب بده >
نگاهی به صفحه گوشی کردو گفت :< محرابه... >
پارت 64
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
..._
آزیتا خانم :< ای بابا...خب کارتو زودتر انجام بده بیا. >
..._
آزیتا خانم :< چقدر عین زنا حرف میزنی!اه.. همه خوبن دیگه...خداحافظ >
گوشی رو قطع کرد و به من که یه تای ابروم بالا رفته بود نگاه کرد و گفت :< نمیدونم از دستش چیکار کنم... >
دیانا :< چی شده مگه؟ >
بلند شد و مشغول آب دادن به گلا با شلنگ شدو گفت :< رفته شمال واسه ی کاری. حالا زنگ زده بود احوال کل فامیل رو می پرسید... >
مکث کرد و گفت :< نمیدونم چرا هر چند کلمه ای هم که حرف میزد احوال تو رو می پرسید، اتفاقی برات افتاده احیاناً؟ >
خندیدم و گفتم :< آها.. نه اون شب مهمونی کم بود تصادف کنم شاید بخاطر اونه >
آزیتا خانم :< آها >
دیانا :< من دیگه برم.. خدافظ >
به سمت در رفتم که گوشیم زنگ خورد...
دیانا :< بله؟ >
مهشاد :< کجایی دختر؟ >
دیانا :< همین الان راه افتادم. تو رسیدی کافه؟ >
مهشاد :< آره.بدو بیا >
دیانا :< باشه.بای >
مهشاد :< بای >
درو باز کردمو گوشی رو قطع. داشتم گوشی رو مینداختم توی کیفم که با سر خوردم به سینه کسی!
آخ آخ...داغون شدم...سرمو گرفتم بالا که اون پسره که پسرخاله ی ارسلان بود رو دیدم... اسمش چی بود؟.. آها فکر کنم ممدرضا بود..
دیانا :< اِ...سلام >
ممدرضا :< سلام...خوبی؟حواست کجاست... >
ازش فاصله گرفتمو گفتم :< پی ناکجا آباد، فعلا.. >
سری تکون داد و رفت داخل خونه، منم یه تاکسی گرفتم به مقصد کافی شاپ..
یاد حرفای آزیتا خانم افتادم، خنده ام گرفت.. پسره ی تابلو..
راننده :< خانوم؟!.. >
سرمو بلند کردم که دیدم رسیدم، کرایه رو حساب کردم و رفتم تو کافه جای همیشگی مون.. نچ نچ این دست از چشم چرونی بر نمیداره!..
از پشت پس گردنی آرومی بهش زدم و گفتم :< چشمت چپ شد! >
مهشاد خودشو جمع و جور کرد و گفت :< اِ...اومدی؟ >
دیانا :< پ ن پ هنوز تو راهم.. >
مهشاد :< خوبه حالا! برای من پ ن پ گو شده.. >
دیانا :< کمال همنشین در من اثر کرد! >
نگاه حرصی بهم انداخت و گفت :< سنگ پا قزوینی به مولا >
شونه ای بالا انداختم و گفتم :< خب؟ درباره ی چی میخواستی صحبت کنی؟ >
مهشاد :< قهوه که میخوری؟ >
دیانا :< اوهوم، بدون شیر >
مهشاد :< دوتا قهوه تلخ سفارش دادم >
دیانا :< باش >
نگاهی به فضای کافی شاپ انداختو گفت :< خب راستش.. >
به صندلی تکیه دادمو دست به سینه شدم...دستاشو روی میز قلاب کرد و گفت :< میدونی که... >
سفارشمونو آوردن...پیشخدمت که رفت زل زدم به مهشاد و گفتم :< خب؟ >
مهشاد :< راستش.. >
گوشیش زنگ خورد! لعنت به خرمگس معرکه...پوفی کشیدمو گفتم :< زودباش جواب بده >
نگاهی به صفحه گوشی کردو گفت :< محرابه... >
۱۸.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.